چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

پرنده مردنی است

پیرمرد شبها خوابش نمی برد، بی خوابی می زد به سرش و تا ساعت ها بعد از نیمه شب در تاریکی در رختخوابش می نشست و سیگار دود می کرد. یک پاکت، دو پاکت... گاهی هم بلند می شد با قد بلندش که با وجود سن زیاد هنوز هم راست و استوار بود، دست ها را پشتش گره می کرد و با قدم هایی که بعد از مرگ همسرش دیگر استوار نبود در خانه قدم می زد و... دود می کرد. بارها صدای کشیده شدن پاهایش رو فرش را پاسی گذشته از شب شنیده بودم. و چرا دروغ بگویم، پیش خودم خشمگین شده بودم که چرا نمی گذارد بخوابیم.

پیرمرد روزها تا ظهر می خوابید.نیمه شب، مثل ساعت زنگ دار، وقت اذان بیدار می شد و نماز می خواند و دوباره می خوابید. و ظهر برای نماز بیدارش می کردیم.

پیرمرد بعد از 4 سال هنوز برای همسرش اشک می ریخت. بی مقدمه و ناگهان وسط صحبت های عادی.

پیرمرد بعد از همسرش تقریبا همیشه ساکت و مطیع بود. طوری که نمی شد باور کرد که او همانی است که تا چند سال قبل، بچه های کوچک از شیطنت هایش به ستوه می آمدند، سر به سر همه می گذاشت، با صدای بلند شعرهای ترکی می خواند، به همه تحکم می کرد و کتاب های کلفت می خواند.

پیرمرد تا قبل از مرگ همسرش همیشه معماهای سخت و حکایت های پیرمردانه از سال های قحطی و گرگ در چنته داشت. همیشه آنقدر پول در جیب لباس هایش داشت که به خاطر شیرین زبانی، خط خوش، حل معما یا حرف های قلنبه به بچه ها هدیه بدهد.

پیرمرد عقاب بود اما بعد از همسرش شد گنجشک پر شکسته. پر از بغض و ناله.

پیرمرد پدربزرگم بود. حتی روز مرگش گریه نکردم چون گریه را دور از شان دوست داشتن می دانستم، چون گریه کردن را مرحمی بر دلتنگی یا عذاب وجدان صاحب عزا می دانستم و نه عشق او به از دست رفته اش. دوست داشتن مستلزم حضور نیست. من آدم گریه نیستم. من آدم این احساسات ترحم برانگیز نیستم . من سالهاست که به ندیدن پیرمرد حتی بیش از 6 ماه عادت کرده ام. ولی نمی دانم چرا امشب دلم گرفت، دل است دیگر، هیبت مردگان و آبروی زندگان سرش نمی شود. گاهی فقط باران آرامش می کند. امشب برای پیرمرد بارید. برای عقاب های صاعقه خورده. برای حرمت و غرور شکسته ی یک پیرمرد. یک ماه بعد از وداع.

هیچ نظری موجود نیست: