این فیلم کوچک لذت بخشی است. از آنهایی که باید باز هم ببینیشان. نه بهخاطر سخت بودن یا گنده بودن یا حرف خاصی داشتن. فقط به خاطر اینکه همهچیزش درست است. جور درمیآید. میچسبد به آدم. لمس میشود. درست مثل "Before Sunrise". با این فرق که اینیکی یک جور قلقلکی هم حس مازوخیسم آدم را انگولک میکند. هنوز برایتان نگفتهام از لذتهای مازوخیستی؟ انگار که زخمهای آدم را میخاراند تا کمی قبل از به خون افتادن و خب حس دلـقیژی به آدم میدهد. ول، یو نو وات آی مین!
یک داستان حتا کمتر از یک خطی: 8 ماه پس از مرگ پسر کوچکشان، بکا و هَوی درد میکشند. همین.
حالا بگویم برایتان از خودش. از فیلم. فیلمی که پیچ و خمهای داستانش را از میان ارواحی بیرون میکشد که چنان زخم خورده و پارهپارهاند که دیگر بیحس شدهاند. چنان که یک جور کمیکی در عمق تراژدی دست و پا میزنند. انگشتشان را توی زخمشان فرو میکنند و هی میچرخانند و هی هی هی باز هم. تا که دردشان بخواهد تهنشین شود، آلارمشان به صدا در میآید. تسکینشان را در درد کشیدن یافتهاند و در تسکین نیافتن. فیلم هم به خوبی حس خفگی و فشاردائمی را به آدم می دهد. جوری که سکوتهایش گوش آدم را پاره میکند و هر دیالوگش درست همان جایی از خاطره و حس آدم را که باید زخم بزند، نشانه میرود. گفتم که داستان از 8 ماه بعد از حادثه شروع میشود و همین موضوع تفاوت این فیلم را با موارد مشابهاش نشان میدهد. هیچ خبری از دل سوزاندن و دلخراش بودن نیست (البته به جز یک فلشبک کوتاه غیر لازم و اضافی که ما چشممان را به رویش میبندیم.)، این جا با یک نبرد سر و کار داریم، یک همحسی با کاراکترها، و نه همدردی. برخلاف فیلمهای با داستان مشابه که معمولن به شکل ناشرافتمندانه و حتا گاهی پدرسوختگی میخواهند از آدم گریه بگیرند، این بار فیلم به شما اجازه میدهد همهچیز را به روشنی حس کنید و کسی برای گرفتن واکنش، یقهتان را نمیچسبد. جوری که میشود به کارگردان کار افتخار کرد حتا. به جای این همه، زمان و انرژیاش را گذاشته برافزودن جزئیات کوچکی به فیلمش که آن را با سربلندی از تلهی کلیشهها میرهاند. کلوزآپهای معنادار، مکثهای به جا و چرخشهای هوشمندانهی دوربین. موسیقی سبک ضربات پیانو هم روی فیلم جاری است و در عین حال به اندازهی کافی فرصت برای سکوت باقی می گذارد.
همه چیز میچسبد. فیلمنامه، کارگردانی، بازیها... آخ که بازیها. آخ که نیکول کیدمن. به همان اندازهی "The Hours" اش، آخ.
قصه قصهی درد است. و من میگویم "درد" و شما میخوانید "درد" و هر دویمان داریم شوخی میکنیم، بعد از "درد"ی که کیدمن میکشاندمان. یک حس غریبی دارد این بازیگر. یک حالت اینسپشنواری حساش را زیر پوست آدم تزریق میکند، یک جوری که نمیفهمید از کجا خوردهاید. و من هم چون هنوز نمیدانم از کجا خوردهام، نمیتوانم برایتان بگویم که از بازی نیکول کیدمن دقیقن چه و چه. فقط بدانید که چه و چه! خیلی هم شدید! فقط بگویمتان که باز هم یک سکانس دعوای زن و شوهری معرکه هم این خانم برایتان توی آستینش دارد. (سکانس ایستگاه قطار را در ساعتها و سکانس اتاقخواب آیز واید شات را که هنوز یادمان هست.) آدم را جر وا جر میکند و اصلن یک وضعی. به طور اختصاصی در مورد این فیلم هم فقط بگویم که هیچ حرکت دست و بدنی و هیچ میمیک چهرهای در کارش نیست که یک عالم اندیشه و هدف درپساش نباشد. همهچیز توی بازیگر با حد کمال سینک شده و او هم بلد است که شترش را کجا بخواباند. با مهارت روی مرز میان ترحمبرانگیز بودن و بیخاصیت شدن قدم برمیدارد و کاراکتر صیغل خورده و محکمی را تحویلمان میدهد.
از آرون اکهارت هم اگر بخواهیم بگوییم، به جز چند جا که کار از دستش درمیرود و به سمت اور-دراماتیک شدن لیز میخورد، بقیه جاها توانسته کاراکتر سالمی از آب در بیاورد، اما در بیشتر مواقع قدش به نیکول کیدمن نمیرسد.
در کل همهی بازیگران از ریز و درست توانسته اند شخصیتهای باهوشی بیافرینند. و خیال نکنید که این کم چیزی است. باور کنید هیچکداممان دیگر انرژی و توان اینکه از دست کاراکترهای پفیوز و کودن یک فیلم حرص بخوریم را نداریم. مگرهمین دنیای واقعی مامانی خودمان کافی نیست؟!
Rabbit Hole یک شاهکار نیست. اما فیلمی است که به قدری که ادعایش را دارد عمیق هست. فیلم وزنداری است. کم و زیادش توی چشم نمیزند. بلد است طوری داستانش را تعریف کند که هیوغ نشود. آدم را وسط راه آواره نمیگذارد. یک عالمه نیکول کیدمن معرکه دارد. به عنوان بونس آیتم هم یک سری بازیگر دلچسب دیگر دارد. دیگر از یک فیلم چه میخواهید؟
پی نویس: من خودم بلدم که پوستر فیلم را برای توضیح فیلم گذاشتن، خیلی کار لوس و به دور از خلاقیتی است. ولی به جان خودم این خیلی پوستر خوبی است. اصلن اگر راستش را بخواهید، یک بخشی از وجودم کل این پست را به هم بافته که بهانهای باشد که این پوستر را بگذارم وسط وبلاگ. شما اصلن هرچی من نوشتهام را نخوانید و فقط پوستر را هی ببینید. هی خیلی. مرسی
یک داستان حتا کمتر از یک خطی: 8 ماه پس از مرگ پسر کوچکشان، بکا و هَوی درد میکشند. همین.
حالا بگویم برایتان از خودش. از فیلم. فیلمی که پیچ و خمهای داستانش را از میان ارواحی بیرون میکشد که چنان زخم خورده و پارهپارهاند که دیگر بیحس شدهاند. چنان که یک جور کمیکی در عمق تراژدی دست و پا میزنند. انگشتشان را توی زخمشان فرو میکنند و هی میچرخانند و هی هی هی باز هم. تا که دردشان بخواهد تهنشین شود، آلارمشان به صدا در میآید. تسکینشان را در درد کشیدن یافتهاند و در تسکین نیافتن. فیلم هم به خوبی حس خفگی و فشاردائمی را به آدم می دهد. جوری که سکوتهایش گوش آدم را پاره میکند و هر دیالوگش درست همان جایی از خاطره و حس آدم را که باید زخم بزند، نشانه میرود. گفتم که داستان از 8 ماه بعد از حادثه شروع میشود و همین موضوع تفاوت این فیلم را با موارد مشابهاش نشان میدهد. هیچ خبری از دل سوزاندن و دلخراش بودن نیست (البته به جز یک فلشبک کوتاه غیر لازم و اضافی که ما چشممان را به رویش میبندیم.)، این جا با یک نبرد سر و کار داریم، یک همحسی با کاراکترها، و نه همدردی. برخلاف فیلمهای با داستان مشابه که معمولن به شکل ناشرافتمندانه و حتا گاهی پدرسوختگی میخواهند از آدم گریه بگیرند، این بار فیلم به شما اجازه میدهد همهچیز را به روشنی حس کنید و کسی برای گرفتن واکنش، یقهتان را نمیچسبد. جوری که میشود به کارگردان کار افتخار کرد حتا. به جای این همه، زمان و انرژیاش را گذاشته برافزودن جزئیات کوچکی به فیلمش که آن را با سربلندی از تلهی کلیشهها میرهاند. کلوزآپهای معنادار، مکثهای به جا و چرخشهای هوشمندانهی دوربین. موسیقی سبک ضربات پیانو هم روی فیلم جاری است و در عین حال به اندازهی کافی فرصت برای سکوت باقی می گذارد.
همه چیز میچسبد. فیلمنامه، کارگردانی، بازیها... آخ که بازیها. آخ که نیکول کیدمن. به همان اندازهی "The Hours" اش، آخ.
قصه قصهی درد است. و من میگویم "درد" و شما میخوانید "درد" و هر دویمان داریم شوخی میکنیم، بعد از "درد"ی که کیدمن میکشاندمان. یک حس غریبی دارد این بازیگر. یک حالت اینسپشنواری حساش را زیر پوست آدم تزریق میکند، یک جوری که نمیفهمید از کجا خوردهاید. و من هم چون هنوز نمیدانم از کجا خوردهام، نمیتوانم برایتان بگویم که از بازی نیکول کیدمن دقیقن چه و چه. فقط بدانید که چه و چه! خیلی هم شدید! فقط بگویمتان که باز هم یک سکانس دعوای زن و شوهری معرکه هم این خانم برایتان توی آستینش دارد. (سکانس ایستگاه قطار را در ساعتها و سکانس اتاقخواب آیز واید شات را که هنوز یادمان هست.) آدم را جر وا جر میکند و اصلن یک وضعی. به طور اختصاصی در مورد این فیلم هم فقط بگویم که هیچ حرکت دست و بدنی و هیچ میمیک چهرهای در کارش نیست که یک عالم اندیشه و هدف درپساش نباشد. همهچیز توی بازیگر با حد کمال سینک شده و او هم بلد است که شترش را کجا بخواباند. با مهارت روی مرز میان ترحمبرانگیز بودن و بیخاصیت شدن قدم برمیدارد و کاراکتر صیغل خورده و محکمی را تحویلمان میدهد.
از آرون اکهارت هم اگر بخواهیم بگوییم، به جز چند جا که کار از دستش درمیرود و به سمت اور-دراماتیک شدن لیز میخورد، بقیه جاها توانسته کاراکتر سالمی از آب در بیاورد، اما در بیشتر مواقع قدش به نیکول کیدمن نمیرسد.
در کل همهی بازیگران از ریز و درست توانسته اند شخصیتهای باهوشی بیافرینند. و خیال نکنید که این کم چیزی است. باور کنید هیچکداممان دیگر انرژی و توان اینکه از دست کاراکترهای پفیوز و کودن یک فیلم حرص بخوریم را نداریم. مگرهمین دنیای واقعی مامانی خودمان کافی نیست؟!
Rabbit Hole یک شاهکار نیست. اما فیلمی است که به قدری که ادعایش را دارد عمیق هست. فیلم وزنداری است. کم و زیادش توی چشم نمیزند. بلد است طوری داستانش را تعریف کند که هیوغ نشود. آدم را وسط راه آواره نمیگذارد. یک عالمه نیکول کیدمن معرکه دارد. به عنوان بونس آیتم هم یک سری بازیگر دلچسب دیگر دارد. دیگر از یک فیلم چه میخواهید؟
پی نویس: من خودم بلدم که پوستر فیلم را برای توضیح فیلم گذاشتن، خیلی کار لوس و به دور از خلاقیتی است. ولی به جان خودم این خیلی پوستر خوبی است. اصلن اگر راستش را بخواهید، یک بخشی از وجودم کل این پست را به هم بافته که بهانهای باشد که این پوستر را بگذارم وسط وبلاگ. شما اصلن هرچی من نوشتهام را نخوانید و فقط پوستر را هی ببینید. هی خیلی. مرسی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر