دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۰

توهمات تاریک تاریک شبانه

ساعت دو و نوزده دقیقه است و توی اتاقم سه نفر دیگر هم خوابیده‌اند. خیر، فورسام نبوده. این‌ آدم‌ها مهمان‌هایمان هستند. فک و فامیل عموی مادرم که از خیلی سال قبل تا همین دیشب وجودش را به کل فراموش کرده بودم. امشب اما دو تا عروس و یک نوه‌ی این عمو پایین تختم خوابیده‌اند. نوه‌ی تخس از سر شب که رسید، از سر و کول خودمان و مبل‌‌ها و میزها و حتا کابینت‌هایمان بالا رفت و حرکات عجیبی ازش سر زد تا همه‌ را ذله کرد. حالا اما چنان یواش و نرمکی خوابیده که انگار اصطلاح لوس "فرشته‌ی کوچولو" را از روی همین بچه دزدیده‌اند. حالا هم با این چراغ ال‌ ای دی که از چشن چلچراغ دارم، باید یواشی تایپ کنم که صدای کلید‌های کیبورد، کسی را بیدار نکند. عینکم هم آن‌ سر اتاق جلوی‌ آینه است و دست‌رسی من بهش، نیازمند رد شدن من توی تاریکی از بین سه جفت دست و پا است که مثل میدان مین، هر جایی ممکن است پنهان شده باشند. یعنی که الان از فاصله‌ی بیست‌سانتی اسکرین دارم روایت می‌کنم. حتمن الان نور آبی که از پایین روی صورتم افتاده، شکلی مثل آدم‌های روی پوستر فیلم‌های ترسناک بهم داده.
با خواب سه ساعته‌ی دیشبم و این واقعیت که از سر ظهر آن‌قدر خمیازه کشیده‌ام (و دارم می‌کشم) که عنقریب فکم از جا در خواهد آمد، فکر می‌کردم که امشب بیهوش شوم اما انگار اعتیادم به شب، وخیم‌تر از چیزی از که فکر می‌کردم. خانه‌ که خاموش شد و چند تا صدای خرخر از این‌ور و آن‌ور بلند شد، مغز من هم عینهو بچه مگس هیجان‌زده، ویزویزو و مزاحم، شروع کرد به از این‌ور به آن‌ور پریدن. فکر کردم به میم که چه‌قدر همیشه توی همه‌چیز روی من را کم کرده و چه‌قدر که من زندگی سوراخ سوراخ ناقصی دارم. یادم آمد به این‌که چه همه وقت‌ها، یادم رفته که دارم به کدام مقصد می‌روم و سکان را چنان بی‌ربط چرخانده‌ام که وسط هزار جریان درهم و برهم دیگر گیر کرده‌ام. باز هم مغزم افسارم را گرفت و برد به همه‌ی جاهایی که در زندگی‌ام، برخلاف آن‌چه واقعیت بوده، خودم را به گشادگی زده‌ام و آدم‌هایم را به اعضا و جوارحم حواله داده‌ام. هرجا که لازم بوده که من دنبال‌ آدم‌ها بروم و حرکتی از خودم نشان بدهم، پهن و فراخ لم داده‌ام زیر آفتاب و به رویم نیاورده‌ام. هرجا هم که کسی یک قدم برداشته، من یا ده قدم پریده‌ام عقب یا این‌که قوز کرده‌ام و خرخر کرده‌ام و پنجه کشیده‌ام. فکر کردم به این تصور ابلهانه‌ که آدم‌ها اگر مرا تحسین می‌کنند یا بهم لبخند می‌زنند، ممکن است من واقعن جزء شپش سایزی از زندگی‌شان باشم. به این‌که چه خام و خنگ بوده‌ام (و هستم) که خیالم بوده که قوی بودن به معنی پوست‌کلفت بودن و مستقل بودن به معنی نیاز به هیچ‌کس نداشتن است. همین جمله‌ را مدتی‌ است دارم نشخوار می‌کنم. می‌فهممش اما درکش نمی‌کنم. به تعبیر آن دبیر ادبیات‌مان، برایم علم‌الیقین است اما عین‌الیقین نیست هنوز. پاک عاجز مانده‌ام ازش. می‌خواهم که درکش کنم و جذب سلول‌هایم شود. همین وسط امشب بود که یکهو دیدم چه‌قدر در جایی هستم و آدمی هستم که همیشه می‌خواسته‌ام نباشم. که چه‌ همه‌ی ترس‌ها و احتیاط‌ها را جذب کرده‌ام و از وحشت آسیب دیدن، خودم را توی هفت لایه عایق پیچیده‌ام. چه آدم معمولی و میان‌مایه‌ای بوده‌ام.
امشب در همین حالی که مثل دستمال‌کاغذی مچاله وسط تختم افتاده‌بودم و حتا عُرضه‌ی عرزدن هم نداشتم، حسودی‌ام شد به میم که می‌تواند وسط استیصال، نصف شب با منی که دو بار بیش‌تر ندیده صحبت کند. به آدمی که بلد است بدون به تته‌پته افتادن و لال‌ شدن، از زندگی‌اش و ازحس‌اش بگوید وقتی که احساس در قعر بودن می‌کند. من لال شده‌ام. دارم دهانم را از دست می‌دهم و زبانم تحلیل می‌رود. خنگ ایموشنالی که منم.
حالاساعت چهار و چهار دقیقه است و من احساس تهوع می‌کنم.

هیچ نظری موجود نیست: