چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۰

نوشتن به مثابه‌ زاییدن همراه با درد و خون‌ریزی

         این روزها گویا سال‌گرد ده ساله شدن وبلاگستان فارسی است. وبلاگ‌نویس‌های قدیمی سرزمین وبلاگستان فارسی دارند می‌نویسند از گذشته‌های وبلاگستان و از شروع خودشان و از وبلاگ‌های محبوب‌شان. یک روزی هم بشود که تولد بیست‌سالگی وبلاگستان باشد و من مثلن یک کسی باشم که واقعن یک خروار خاطره دارد از این وبلاگستان. سی و یک سالم است و دارم برای آن‌هایی می‌نویسم که هم‌سن خود این وبلاگستان هستند و من خیلی پیروار نشسته‌ام و تعریف می‌کنم از آن موقعی که من چهارده ساله بودم و در فروم جادوگران می‌نوشتم و این نوشتن‌هایم به هیچ‌جای هیچ‌کسی نبود. تا این‌که یک "انتخابات وزیر سحر و جادو" برگزار شد و ما کمپین حمایت از چوچانگ در برابر هاگرید داشتیم. من در حمایت از چوچانگ بود که یک چیزی نوشتم نیمه طنز و کاملن در نقش فرو رفته. ناگهان گل کردم. دو روز بعد که به فروم سر زدم، من دیگر آدم کاملن مطرحی بودم. این‌طوری بود که با چند تا از بچه‌های فروم جادوگران یک وبلاگی راه انداختیم که تویش درباره گروه‌های موزیک راک می‌نوشتیم و ما روزگار شاهد است که به قدر کله‌ی مورچه‌ای از موزیک راک حالی‌مان نبود. بعدترش که من پانزده‌ ساله بودم، یک وبلاگ طنزی راه انداختیم با پنج-شش نفر دیگر به نام "خزها". خزها عمر کوتاهی داشت و من حتا یادم نمی‌آید که اصلن چیزی نوشتم یا نه. این ماجرا گذشت و من در کل دوران دبیرستان، هیچ چیزی ننوشتم. و این هیچ چیزی که می‌گویم به معنای واقعن هیچ‌چیز است. یعنی که آآ، ناتینگ، زیرو، زیلش، هوچّی! اما این مدت بلاگ‌های زیادی را خواندم. جیره‌‌ی هفتگی من یک کارت اینترنت پنج ساعته بود که همیشه به دوشنبه نرسیده تهش درآمده بود و هر چهارشنبه من ناگهان به طور خود جوش، ظرف  می‌شستم و اتاقم را مرتب می‌کردم و به همه‌ی خانواده لبخند می‌زدم و تا پنج‌شنبه عصر، مقدمات درخواست کارت اینترنت اضافی برای آخر هفته‌ام را فراهم می‌کردم. وقتی که کارت دستم می‌رسید، یوزرنیم و پسورد را که وارد می‌کردم و آن‌ صدای آسمانی شماره‌گیری را که معلوم نبود از کجای کیس بیرون می‌آید می‌شنیدم، هیجان می‌گرفتم و قلبم تند می‌زد. با چند‌ بار ریفرش کردن، بالاخره پیج یاهو باز می‌شد. به ترتیب: یاهو میل، من و ام اس، خواب بزرگ، پیاده رو، سر هرمس، توکای مقدس، سایه و الیزه، اولد فشن و چندتای دیگر.
          اواخر سال سوم دبیرستان، اولین آونگ را در بلاگفا راه انداختم که از ذوق و حماقت‌ام، آدرس‌اش را به نصف فامیل و دوستانم دادم. افتضاحی به بار آمد. سال آخر دبیرستان، از طریق چلچراغ و خواب بزرگ بود که یک دنیای متفاوتی از وبلاگ‌ها و با یک سطح متفاوتی برایم باز شد. این همان دوره‌ای بود که من کنکوری، تازه وارد به جیمیل و فیس‌بوک، خیلی هیجان زده و فعال در فروم چلچراغ، وارد یک جای جدیدی از وبلاگستان شدم. یک خطه‌ی دیگری از وبلاگستان که آدم‌هایش گویا در عالم دیگری زندگی می‌کردند. این دوره‌ی جدید بلاگ‌خوانی‌ام با گودر ادامه پیدا کرد. دوره‌ی اول اعتیاد گودر و ان وبلاگ‌هایی که حریصانه سابسکرایب می‌کردم. سه روز پیش، قوزک پای چپ یک زرافه‌ی فیلان، آنالی، سی و پنج، بلوط، میرزا پیکوفسکی، برای خاطر کتاب‌ها و خیلی دیگر.
         با شروع ترم یک دانشگاه، وبلاگ کلاس راه افتاد و من یادداشت‌هایی در مایه‌ی محرمانه‌های چلچراغ، به طنز می‌نوشتم. اولش عالی بود. چشم من بسته بود و ان‌قدر با هیجان و دوستی از هم‌کلاسی‌هایم می‌نوشتم که پاک یادم رفته بود وجود آدم‌هایی را که در همان‌حال که تو را می‌بوسند، طناب دار تو را در ذهن‌شان می‌بافند و این‌ها. ترم دو بود که همین آدم‌ها، دانه دانه امدند و نوک زدند و چشمم را در آوردند. وبلاگ کلاس با کله زمین خورد.
         بعد از انتخابات 88 و موج فیلتراسیون وبلاگستان، عارفه و فاطمه را هم به گودر کشاندم و تا مدت‌ها، گودر حرف مشترک‌مان بود. آدم‌های گودر را با هم می‌شناختیم و درباره‌ی پست‌ها با هم بحث می‌کردیم. اما بعدترش این‌طوری شد که من جذب یک اکیپ از بلاگرهای قدیمی شدم و عارفه جذب یک اکیپ دیگر و فاطمه هم بیش‌تر به دنبال وبلاگ‌های مستقلی که گاهی هنوز حتا روی نقشه نبودند. من آونگ را به بلاگ‌اسپات منتقل کرده بودم و چند نفری آدرسش را داشتند. همین چند نفر باعث می‌شدند که کل وبلاگ مجموعه‌ای از سانسورهای گنده باشد و فقط همین. سعی می‌کردم بنویسم اما عاجز بودم. هیچ بلد نبودم و وبلاگی که خودم  می‌نوشتم، در مقابل وبلاگ‌هایی که می‌خواندم، حکم آواهای گنگ و ناقص و احمقانه‌ای را داشت. همین خیلی اذیتم می‌کرد. افتان و خیزان این وبلاگ را راه می‌بردم و بسیار می‌خواندم. سلیقه‌ام روز به روز عوض می‌شد اما سرهرمس، سه روز پیش، پیاده‌رو، الیزه و چندتای دیگر برایم بت بودند. نوشته‌هایی که گویا از جایی دیگر که آدم‌هایش در مسیر تکامل، چند حلقه از ما جلوترند، روی هوا می‌رفتند. سعی می‌کردم سبک نوشتن هرکدام را توی یکی از پست‌هایم تمرین کنم، نتایج فاجعه‌بار بود. از زندگی خودم افتاده بودم و زندگی دیگران را زندگی می‌کردم. از گودر آمدم بیرون و نفس‌های این وبلاگ به شماره افتاد.
       یک سالی خیلی فیلم دیدم و کتاب خواندم و کم‌تر وبلاگ. اوضاع مغزی‌ام بهتر شده‌ بود. کمی مرتب‌تر، تکلیفم با تفکراتم و نوع نوشتن‌ام کمی روشن‌تر. بلاگرهای محبوبم را در فیس‌بوک پیدا کرده بودم و دیده بودم که چه‌قدر همه‌شان آدم زمینی هستند و شاخ و دم خاصی هم ندارند. وقتی دوباره برگشتم به گودر، کسرا را با در قند قزل آلا و مونولوگ، بهناز میم و شادی و لنگ‌دراز را پیدا کردم  که نویسنده‌های قابلی بودند. من هم دیگر نظرم به وبلاگم، جایی برای جلب نظرها نبود. می‌دانستم که خوانده نمی‌شوم و باهاش کنار آمده بودم. وبلاگ را می‌نوشتم چون باید یک جایی حرف می‌زدم و تمرین نوشتن خوبی هم بود. اما جرات پابلیش نداشتم. از هر ده تا نوشته، یکی‌اش پابلیش می‌شد و آن هم چون موقع نوشتن‌اش خیلی هیجان‌زده بودم. همین است که آرشیو این وبلاگ شبیه تفاله‌های ذهنی یک بیمار دو قطبی است.
       امسال تابستان می‌خواستم بنویسم. واقعن و عمیقن. می‌خواستم که سانسور را روی خودم کم کنم. مخاطب‌های جاجو را به تخمم نگیرم. به این صلح برسم که آدمی‌زاد در زندگی‌اش نمی‌تواند همه را راضی نگه دارد. به این صلح رسیدم (خب، تقریبن). حالا مشکل‌ام چیز دیگری است. زیاد فکر کردن روی زندگی‌ و کم تجربه کردن. دارم رویش کار می‌کنم. روی لت گو کردن. یک پرفشکن دیگر. رهاتر زندگی کردن و نوشتن. تمرین سر به سنگ خوردن و آزار دیدن. باید بزرگ شوم.
       و هنوز نوشتن بلد نیستم. روی‌ هم رفته در همه‌ی این سال‌ها، بیش‌تر ازچهار دانه کامنت برای بلاگرهای مجبوبم نگذاشته‌ام.  نه در وبلاگ‌ها و نه در گودر. می‌دانستم که اگر کامنت بگذارم، روزی چند بار خواهم برگشت تا ببینم جوابی گرفته‌ام یا نه و اگر جوابی نگیرم یا بدتر، جواب سربالا و تشکر از خواندن وبلاگ بگیرم، بیش‌تر احساس غریبه‌گی و ناچیزی خواهم کرد. نمی‌خواستم که تا وقتی خودم چیز خوبی ازم درنیامده، کسی بشناسدم. نمی‌دانم چه انتظاری داشتم. که یک روزی نویسنده بیاید وبلاگم را بخواند و ناگهان کشفم کند و کمکم کند؟ لابد چنین چیزی از مغز ایده‌آلیست من بر می‌آید. الان دیگر این فانتزی‌ها را ندارم. می‌نویسم که نوشته باشم.
       آدم‌های زیادی نمی‌شناسم. هیچ تعامل وبلاگستانی ندارم. نه که کسی را نشناسم ها. خیلی زیاد هم می‌شناسم. اما مشکل این است که آن‌ها من را نمی‌شناسند و علاقه‌ای به تعامل با من ندارند که خب مشکل کوچکی نیست. گرچه که چنین تعاملی از فانتزی‌هایم است. در شهرستان و خارج از جریان همه‌چیز زندگی می‌کنم، چون‌که هزینه‌های زندگی در تهران به جیب‌مان نمی‌خورد. در کتاب خریدن و مصرف اینترنت باید صرفه جو باشم که به اقتصاد خانواده فشار وارد نشود. یک فانتزی سه ساله‌ی عکاسی حرفه‌ای هم دارم که از سه سال پیش تا الان منتظریم که آسمان سوراخ شود و یک پول "اضافه"ای بیندازد پایین تا من بتوانم دوربین عکاسی بخرم. متاسفانه تا این لحظه، آسمان هم‌چنان گشاد و یک‌پارچه نشسته آن بالا و صبح به صبح برایمان شیشکی در می‌کند.


خرده فکر: یک جایی از فیلم کاغذ بی خط بود که هدیه‌ تهرانی می‌گفت "می‌گن نوشتن مثل زاییدنه. هرکی این حرف رو زده حتمن مرد بوده. من دو تا شکم زاییدم و می‌گم نوشتن خیلی سخت‌تره." بله. من نزاییدم اما نوشتن واقعن نباید این‌قدر سخت‌ باشد که برای من هست. عنوان از همین‌جا آمده.

هیچ نظری موجود نیست: