بچه بودن خیلی خوبه. این حرف تکراری رو برای این میزنم که انگار خیلیا نمیدوننش. دیدم که میگم.
پسر عموی ده سالهی من، از من میپرسه که چند سالمه و وقتی من میگم بیست و یک، با چشای گرد شده تکرار میکنه "بیست و یک! اووووووئه!" و این کارو از روی کرمش انجام میده و بعد هارهار میخنده و من احساس پیری میکنم.
همون پسر عمو، از شیر متنفره. اما هر روز دو لیوان شیر میخوره تا زودتر بزرگ شه. در واقعن کاری که میکنه اینه که یه لیوان آب آماده میذاره جلو دستش. با یه دستش لیوان شیر رو میگیره، با دو تا انگشت اون یکی دستش، دماغشو میگیره محکم فشار میده، جوری که روی ناخناش سفید میشه. بعد شیرو یک نفس سر میکشه. موقع خوردن شیره، چشاشم محکم فشار میره روی هم و قیافهش میره تو هم ، انگاری الانه که استفراغ کنه. بعد که لیوان خالی شد، تندی زبونشو میاره بیرون و تند تند نفس میکشه، هولهولکی لیوان آبو بر میداره و همهشو میخوره. بعد میره سراغ بازیش یا تست زدنش. آخه توی روزگار گهی زندگی میکنیم که بچهی ده ساله باید روزی صد تا تست بزنه تا سال بعد در ردیف "تیزهوشان" قرار بگیره و لابد از "خنگولان" تمیز داده بشه و برای هفت سال بعدش احساس کنه که پخ خاصی هست و از جای خاصی از فیل پایین افتاده. بله. من با سمپاد و تئوری آموزشیش بدم و شما مختارید که فکر کنید که این همه به این دلیله که خودم غیرسمپادی و عقدهای هستم. به هر حال، پسر عموی من این همه سختی میکشه که زودتر بزرگ شه. آخه خیال میکنه که لابد آدم بزرگ بودن چیز جالبیه در حالی که بچه بودن خیلی جالبتره. نه که واقعن جالب باشه ها، قیاس دارم میکنم. آخه وقتی که آدم بچهس، به وضوح میبینه که موجود ناتوان و ناچار و طفلکیایه، اما فک میکنه که حالا ایدز که نیست، حتمن بزرگ که بشم خوب میشم، خیلی قدرتمند و مطمئن و محکم میشم. بعد دیگه اینکه آدم وقتی بچهس، یه عالمه چیز تو دنیا هست که ازشون سر در نمیاره، یه عالمه کلمه هست که معنیشونو نمیفهمه، یه عالمه از رفتارای آدما هست که پاک آدمو مات و مبهوت میذاره. اما بچه فک میکنه که مشکل از اینجاس که خودش بچهس. خیالشه که آدم بزرگا اینهمه تو زندگیشون گنگ و مات و احمق نیستن که. ناگفته واضحه که هستیم. یه چیز بد دیگهشم اینه که آدم تو بچگی وقتی از بچههای اطرافش کارای مسخره و ابلهانه میبینه، وقتی میبینه که چقد احمقن و چقد بیمنطق، خیال میکنه که خب بچهن، حتمن وقتی بزرگ بشن درست میشن. اما نمیشن. روزگار شاهده که نمیشن، نشدهن. یه چیزای کوچیک بی اهمیتی هم توی زندگی هست که آدم هیچوقت نمیفهمه. مثلن همین کلمهی "مضافتی". امروز عارفه پرسید تو میدونی مضافتی یعنی چی؟ دیدم نمیدونم. یعنی این از اون کلمههای بوده که همیشه فک کردم بالاخره یه روزی معنیشو میفهمم. وقتی بزرگتر شم حتمن تو کلمه و ترکیبای کتاب فارسی میخونیمش. هیچوقت دغدغهم نبوده. امروز فهمیدم که الان بیست و یه سالمه و خیلی وقته که کلمه و ترکیب نداریم و هر روز یه چیزای میخورم که رو بستهش نوشته "رطب مضافتی" اما هنوزم بلد نیستم که مضافتی یعنی چی. لابد از ضیافت میاد یا از مضاف. مث مضاف الیه. چه فرقی میکنه؟
یه چیز دیگهئم که هیشوخ یاد نگرفتم اینه که آدم به کسی که مریضه یا عصبانیه یا غصهداره یا عزاداره یا بدبخته یا لوزره، چی باید بگه؟ که همه چی خوب میشه؟ یعنی یه دروغ کلیشهای؟ یه مدت تلاش کردم تو این موقعیتا یه حرف واقعی بزنم، یه چیزی که تو اون موقع احساس میکردم و یا خودم تجربهشو داشتم. آخه میدونید، من نیم مثقال تجربه دارم. چیزی که از آب در اومد یه مشت جمله و عبارت بیاحساس مزخرف بود. شاید به این دلیل که من بیاحساس و مزخرفم. یعنی مطمئنم که چیزایی که من گفتم واقعن حال طرفو خوبتر نکرد. از قیافهشون معلوم بود که خوبتر نشدن. اینجوریاس که من الان وقتی میریم عیادت مریض؛ یا مجلس ختم یا وقتی نشستم جلوی یه آدم غصهدار، خیلی آکوارد و سیخ میشینم و با چشام گلای قالی رو دمبال میکنم. یا انگشتای پامو با یه الگوهای خاصی توی کفشم تکون تکون میدم. بعد دیگه کافیه طرف بغض کنه یا گریه کنه. حس میکنم که باید قد مورچه شم و وسط پرزای فرش یا بین چمنا قایم شم. اما خب هرچی تمرکز میکنم، نمی تونم مورچه شم. آخه توی هاگوارتز استاد تغییر شکلمون خوب نبود. خلاصه که لطفن منو تو این موقعیت قرار ندید. چیزی هم که میخوام از شماهایی که بیست و دو سال یا بیست و پنج سال یه سی و پنج سالتونه (اووووووئه. هارهارهار) بپرسم اینه که آیا این وضع با بزرگتر شدن آدم، خوب میشه؟
البته بزرگ بودن یه خوبی هم داره ها. اینکه آدم رو حساب گندگی هیکلش یا نمیدونم چی، همچین قشنگ وایمیسه و در مورد چیزا نظر میده. خودشو میذاره توی یه دسته بندی، واسه خودش یه تعریف پیدا میکنه و در مورد هرچی که با تعریفش سازگار نباشه ، بسیار شخمیوار نظر میده و احساس میکنه که کان فلک رو پاره کرده با اینهمه روشنانگی. در حالی که آدم وقتی بچهس خیلی از این بابت تنهاست و با هر اتفاقی، اطمینانش به خودش سست میشه. البته که آدم بزرگ هم شبش میره یه کنجی میشینه و وقتی که هیشکی نگاش نمیکنه، یادش میاد که خبر خاصی هم نیست و چقد بیاطمینان و نازک و نادون و گنگه. اما یه کسایی هم هستن که در هر لحظه اصولن احساس میکنن که "اوه، این وصلهها به من نجسبید. من خیلی دانا بود. من پر از دانش و عرزش بود. من همهی شما را کُشت، به سیخ کشید، خورد." من حرفی با این گروه آخر ندارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر