همین دیروز صبح توی حمام بود که کشتمش
سیاه و فرز بود با دست و پای بلورین
از زیر پایهی سینک دوید بیرون
آب گرفتم تو سرش که شاید عقل تو کلهش بیاد و برگرده بره خونهشون
خنگ نادون راه افتاد اومد طرف من
بش گفتم ببین، میدونم حالیت نیست داری چیکار میکنی
نمیخوام بت آسیبی برسونم
آخه حتا شاخکای بیلبیلی ترسناک نداری
روی بالهاتم رگههای چندش نداری
ریز و طفلکیای
گمون نمیکنم حتا بتونی پرواز کنی و بیای بشینی روی شونهی من تا من زهره ترک شم و جیغ بزنم و همینجوری لخت بپرم بیرون از حموم
بش گفتم درسته که زشتی ولی دست خودت که نیست
اینو مراقب بودم با یه لحنی نگم که بش بربخوره
گفتم از چشات معلومه که نیومدی که منو بترسونی
حالا نه که من از اونجا چشاشو دیدهباشم ها، نه
آخه من که با عینک نمیرم حموم و چشامم خیلی ضعیفه
اما از شاخکاش معلوم بود چشاش چهجوریه
آخه میدونید که
سوسکا شاخکاشون نشونهی مردمآزاریشونه
هرچی شاخک درازتر و هرچی شاخکاشونو تندتندتر و بیلبیلیتر تکون بدن
یعنی کرم دارن
یعنی اصلن قصدشون خیر نیست
خلاصه که خنگ خدا راه افتاد طرف من
شوخی کثیفی با من کرد
سعی کرد بیاد توی دمپاییم
میفهمید؟ دمپایی من!
آخه همه میدونن که من دمپایی توی پامو با کسی به اشتراک نمیذارم
همونطور که همه میدونن که جویی خوراکیاشو با کسی شریک نمیشه
مجبورم شدم
میفهمید؟ مجبور شدم لهش کنم
یه صدا داد "چیییرخ" یا "چخخخخ" یا فقط "خخخخخ"
شد یه لکه کف حموم و یه لکه کف دمپایی
این چیزی بود که ازش باقی موند
روحشم لابد بالبال زنان رفت بالا
از توی سقف رد شد
رفت توی حمام طبقه دوم و از توی سقف اونام رد شد
بعد رفت طبقه سوم و چارم رو هم همینجوری رد کرد
بعد به آسمون پیوست
حالا از اون موقع هی میبینمش که از گوشهی چشمم رد میشه
از روی کانتر آشپزخونه
از گوشهی دیوار
از وسط ظرفای توی کابینت
بعد تندی برمیگردم میبینم هیچی اونجا نیست
هیشکی نیست
دیشبم تا صب خوابشو دیدم
به شکل یه کیوپید که میخواد با تیرکمونش منو بزنه
میخواد تیر سوسکی بزنه توی چشمم
گمونم روحش برگشته تا ازم انتقام بگیره
تا منو سوسک نکنه دست بردار نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر