بعد یک وقت هایی، یک جاهایی، یک چیزهایی، مثل خوره به جان روح آدم می افتد و جر واجرش می کند و تفاله هایش را هم تف می کند و بعدش هم دندان هایش را خلال دندان می کشد که آآآآآها، فینیش.
این یک چیزهایی، گاهی از گذشته دستشان را دراز می کنند و هی ناخن می کشند روی تخته سیاه توی مغز آدم.
بعضی وقت های دیگر هم این یک چیزهایی، به قامت و لباس آرزوهای کهنه و چروکیده می آیند و روزی خیلی بار به قاعده اعصاب آدم را می گیرند و هی و هی می کشند، عینهو آدامس، بعد با اعصاب کش آمده ی بی نوا، شمع-گل-پروانه بازی می کنند.
بعد حالا یک وقت های دیگری هم از این "اگر به جای فلان، بهمان بود، حالا فیلان و اینها" هستند که این دسته ی سوم جونده ترین و جر دهنده ترین افکار هستند که کاملن روح و روان آدم را به [...] می دهند و تا فیها خالدون آدم را جلز و ولز می سوزانند از شدت کوتاه بودن دست آدم و ناتوانی و چلاق بودن آدم از لحاظِ کردن چند تا زندگی باهم. (خوب به من چه که توی فارسی life و living از هم جدا نیستند؟)
خلاصه اینکه اعصابی با دندان های فولادین لازم است برای جویدن یک چنین فکرهایی، و مغزی با آنزیم ها گوارشی فوق العاده قوی برای هضم شان. یا یک دهان مناسب برای آسفالتیده شدن. پس اگر این ها را ندارید، یک سری آهنگ و شعر و مکان بدون خاطره دم دستتان داشته باشید که به جان خودم به دردتان می خورد، دردناک.
یا این که اینجوری نباشید. بروید خودتان را اصلاح کنید اصلن. دهه!