چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

Twice upon a time

مقدمه:

این یک داستان است.

این یک داستان واقعی‌ است.

این دستان یک نفری است که مثل شش لوی پیک است که نه آس است و نه جوکر و نه حتا سرباز.

وقتی‌ که توی پیاده رو از کنارش رد میشوید، یا توی اتوبوس بغل دستش می‌ ایستید، یا توی پل عابر، از رو به رو به ش نزدیک می شوید، رهگذر است. فقط شاید وقتی‌ از لا به لای انتظار متراکم اتاقهای انتظار، زیر چشمی وراندازتان می‌کند و سعی‌ می‌کند حدس بزند با هدفون حنجرهٔ چه کسی‌ را به گوشتان وصل کرده اید، از نگاهش یک لحظهٔ میکروسکوپی شگفت زده شوید.


بدنهٔ داستان:

این یک نفر معتاد است که هر وقت توی جمعی‌ یا جایی‌ است، دنبال این است که یک عکاس دوربین به دستی‌ پیدا کند و یک عکس با چاپ سریع از خودش بیندازد.همیشه نیم رخ. مثل مجرم ها. بعد توی عکس هایی‌ که تا به حال از خودش انداخته، هیچ دو باری یک چهرهٔ یکسان نداشته. نه اینکه حالتش متفاوت باشد ها، نه. همیشه یک کس دیگری است که این یک کس دیگر، لباسهای او را پوشیده و کلاه او را روی سرش و سایهٔ او را زیر پایش گذاشته. ولی‌ آخرش او است. درست همان طوری که مونالیزا آخرش داوینچی‌ است.


موخره:

او از جلوی شما رد میشود ولی‌ هیچ ورش پلاکاردی نیست که رویش نوشته شده باشد: ATTENTION

توی مردمک چشمهایش دو تا مارپیچ لرزان هست که هیچ گاه توی اشک قلپ قلپ نکرده اند. سیگار او را می‌ کشد و دود می‌ کند. سیگار طعم او را نمی‌ فهمد. وقتی‌ که از کنار باد سر می‌خورد، حاشیه‌هایش لرزان می‌ شود.

با این همه، او هست. گیریم که هستش او را نمی‌ فهمد و شما هست او را نمیبینید. ولی‌ به شکل دلخراشی هست. آن قدر هست که گاهی دردش می‌ گیرد از این همه بودن و باز هم دوباره بودن.

این یک داستان است.

این یک دستان تخیلی‌ نیست.

این داستان پایان ندارد.


هیچ نظری موجود نیست: