پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸

بعد یک وقت هایی، یک جاهایی، یک چیزهایی، مثل خوره به جان روح آدم می افتد و جر واجرش می کند و تفاله هایش را هم تف می کند و بعدش هم دندان هایش را خلال دندان می کشد که آآآآآها، فینیش.
این یک چیزهایی، گاهی از گذشته دستشان را دراز می کنند و هی ناخن می کشند روی تخته سیاه توی مغز آدم.
بعضی وقت های دیگر هم این یک چیزهایی، به قامت و لباس آرزوهای کهنه و چروکیده می آیند و روزی خیلی بار به قاعده اعصاب آدم را می گیرند و هی و هی می کشند، عینهو آدامس، بعد با اعصاب کش آمده ی بی نوا، شمع-گل-پروانه بازی می کنند.
بعد حالا یک وقت های دیگری هم از این "اگر به جای فلان، بهمان بود، حالا فیلان و اینها" هستند که این دسته ی سوم جونده ترین و جر دهنده ترین افکار هستند که کاملن روح و روان آدم را به [...] می دهند و تا فیها خالدون آدم را جلز و ولز می سوزانند از شدت کوتاه بودن دست آدم و ناتوانی و چلاق بودن آدم از لحاظِ کردن چند تا زندگی باهم. (خوب به من چه که توی فارسی life و living از هم جدا نیستند؟)
خلاصه اینکه اعصابی با دندان های فولادین لازم است برای جویدن یک چنین فکرهایی، و مغزی با آنزیم ها گوارشی فوق العاده قوی برای هضم شان. یا یک دهان مناسب برای آسفالتیده شدن. پس اگر این ها را ندارید، یک سری آهنگ و شعر و مکان بدون خاطره دم دستتان داشته باشید که به جان خودم به دردتان می خورد، دردناک.
یا این که اینجوری نباشید. بروید خودتان را اصلاح کنید اصلن. دهه!

هیچ نظری موجود نیست: