جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

خانه ی ورزشگاه را می خواهم بگویم. آن خانه ی دو طبقه ی لعنتی ورزشگاه را. آن خانه ای که دیوارهای تویش زرد بودند. یعنی احتمالن زرد که نبودند، ولی من وقتی بهش فکر می کنم یک رنگ زردِ چرکِ تاریکی یادم می آید ازش. یادم می آید که آن سال ها مزخرف ترین سال های زندگی ام بودند. در 13 سالگی از بی خوابی شب مریض شده بودم و دم صبح که خوابم می برد بالاخره، بعد از 3-4 ساعت خواب آشفته چشمم را که باز می کردم و آفتاب پهن و کسل لنگ ظهر تابستان وسط پذیرایی گشاد خانه ی زرد رنگ توی چشمم می خورد، حالت تهوع می گرفتم. یعنی به طور کاملن فیزیکی و جسمی می خواستم یک چیزی را از استفراغ کنم که معلوم نبود چرا نمی توانستم. از همه چیز آن خانه و سال های آن خانه و همه ی اتفاقاتی که بهش مربوط بود متنفر بودم. از مدرسه هایی که آن سال ها رفتم متنفر بودم. از معلم هایم حالم به هم می خورد. دلم می خواست که هیچ کدام از آن بچه مدرسه ای های ابله این شهر غریبه و پر از خاک و غبار را هیچ وقت نمی شناختم. بیزار بودم از آن غروب های تابستان و عصرانه های روی تخت زیر درخت سیب حیاط خانه ی زرد. از آن دور زدن های بی انتهای گرد و گرد و گرد با دوچرخه دور باغچه ی حیاط. از آن گربه هایی که هر سال بچه های نکبت شان را توی حیاط ما می زاییدند و بزرگ می کردند. آن کوچه ی قهوه ای رنگ گشاد و خانه های آجری اش چندشم می شد. آن سال های بی پولی لعنتی برای منی که نمی فهمیدم چرا همه چیز باید آن همه سخت باشد.
از آدم هایی که آن سال ها با آن ها ارتباط داشتیم و می توانم تصویرشان را با بک گراند آن خانه به یاد بیاورم همه شان یا مرده اند، یا دیگر ایران نیستند، یا چنان آن یکی رویشان را نشان دادند که یا دیگر نمی بینمشان و یا دیگر قابل شناسایی نیستند. یادم هست آن سال های آخر که این ادم ها یکی یکی چنان تصور من 13-14 ساله را از انسانیت از هم پاشیدند که من مانده بودم و یک کپه بی اعتمادی و تناقض. مات و مبهوت. دستم به جایی بند نبود و من هم آدمی نبودم که با کسی درد دل کنم و بگذارم کسی کمکم کند. یک بچه ی عصبانی آشفته و ضعیف بودم که از تنهایی می ترسیدم اما کس دیگری را هم نمی توانستم تحمل کنم. گاهی بدون هیچ دلیلی چنان از کوره در می رفتم و کاری می کردم که خودم هم از آن به حیرت می افتادم. و همه ی این ها را نمی فهمیدم چراست. توی تصورم زندگی اصولن همان احساس گندی بود که من شبانه روزی مثل بوی فاضلاب زیر دماغم حسش می کردم.
الان اگر نخواهم به جزییات فکر کنم، در مجموع خاطره ام از آن سال ها یک حس شومی است که انگار باید زود ازش فرار کنم تا قبل از این که مثل روغن بدبویی، درونم پخش شود. هیچ عجیب نبود که حتا منِ خاطره دودکن و زخم پرست و عتیقه باز هم وقتی آن خانه را برای همیشه ترک کردم هیچ ناراحت نبودم و تا امروز هم که 6 سال از آن روز آخر می گذرد، حتا یک بار هم نگذاشته ام مسیرم به آن خیابان و آن کوچه و آن خانه ی زرد رنگ بیفتد.

۱ نظر:

icarus گفت...

همه ی اینا رو بودلر تو یکی از شعراش توصیف کرده بود

الان حضور ذهن ندارم کدوم

اما خوب می دونم چی می گی

:)