جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۸۹



این شش ماهه ی گذشته آن قدر فیلم های جور واجور و حتا چرت و مزخرف دیده ام که انگار یک فیلتری توی مسیر حواسم پیدا شده که هر چیزی را که حواس چند گانه ام می گیرد، اول از این فیلتر رد می شود و بعد به بخش ادراک مغزم مخابره می شود.
در همی راستا، تازگی ها یک لذت عمیق و شدیدی کشف کرده ام که زندگانی ام را بسیار سرشار از کیف کرده و دارم از آن هلاک می شوم تقریبن. توانایی خواندن قصه های مردم عادی را پیدا کرده ام و به جز مواقعی که نزدیک به حد بحرانی خودکشی قرار دارم، تقریبن همیشه می توانم از به اجبار توی خیابان ماندن و تماشای مردم لذت ببرم. یعنی منی که از سر و ریخت و حرف زدن و لهجه و زندگی این مردم کهیر می زدم و نصف عمرم را به اثبات کله پوک بودن شان می گذراندم، الان از فرط همین معمولی بودن شان خوشم می آید. کاری که می کنم این طوری است که خیابان را مثل یک عکس بزرگی می بینم که می شود دانه دانه روی هر کدام از آدم هایش کلیک کرد و پنجره ی قصه ی طرف به صورت پاپ آپ باز می شود. این یک حس دل چسبی به آدم می دهند. انگار که به زور توی خیابان نمانده ای، که داری یک فیلمی می بینی یا یک کتاب قصه دار بدون اول آخری را می خوانی و این وسط پدید آورنده ای هم در کار نیست که بخواهد توی ذوقت بزند و داستانت را خراب کند. یک چنین حس عرفانی دارد. حس مستند وار نیویورک آی لاو یو یا آن یکی پاریسش را دارد. که خوب است.
بعد الان یک چیز خوبی پیدا کرده ام که اگر بتوانید بفهمید من خیابان را چه جوری می بینم. این
روزم و شبم و احتمالن تا یک چند وقتی ام ساخته شد با این عکس. خوبی اش این است که توی عکس، آدم ها حرف نمی زنند که شدت تظاهر و پدر سوختگی شان توی چشم بزند. کیف دارد زندگی.

هیچ نظری موجود نیست: