بله. میخواهم دوستمان آقای حافظ را بگویم که بسیار سنس آو هیومر معرکه ای دارند و آدم را همچین قشنگ مشت و مال میدهند شب یلدایی. اصلن توی مرامشان نیست که شب یلدا کسی را بزنند یا حقیقتهای تلخ و بهدرد نخور را که خود آدم آن ته و زیر مغزش زیر خاک و خل قایم کرده را بردارند بکوبند توی صورت آدم. اصلن نشده هیچ سالی توی این شب بخواهند برای آدم اخم و تخم کنند و جواب سربالا بدهند و حال آدم را بگیرند. شبشان است، خوش باشدشان.
خلاصه که امسال، بعد از نیمه شب یلدا، با هم تنها شدیم و فرمودند که: دو یار زیرک و از بادهی کهن دومنی فراغتی و کتابی و گوشه چمنی. بعدش هم رو به نیش باز من تاکید کردند که: من این مقام به دنیا و آخرت ندهم. و بعدش من و آقای حافظ، کف دست راستمان را روی هوا کوبیدیم به هم و گفتیم: هیه! حالا ایشان هم حسابی کیفور شده و روی دور افتاده، میگوید: بیا که رونق این کارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی. بعله! ازش که میپرسم شاهدت را رو کن، دیگر حسابی کار را به جاهای باریک میکشاند. دستش را میگذارد پشت گردنم ، پیشانیام را میچسباند به پیشانیاش، چشمهایم را با نگاهش میگیرد و قیافهاش را به زورجدی میکند و میگوید: یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی. مینشیند لبخند یکوری میزند و مرا تماشا میکند که کف زمین غلت میزنم و از خنده خُرخُر میکنم و برای هوا گرفتن تلاش میکنم.
به خاطر همین کارهایش است که عاشقشام. همین سنس آو هیومرش و همین قلقلکهایش. اینکه درست بلد است چی بگوید و کِی بگوید. اینکه آدم را قشنگ بلد است. البته عاشق ربش و زلف پریشاناش هم هستم همزمان، ولی خب...
خلاصه که امسال، بعد از نیمه شب یلدا، با هم تنها شدیم و فرمودند که: دو یار زیرک و از بادهی کهن دومنی فراغتی و کتابی و گوشه چمنی. بعدش هم رو به نیش باز من تاکید کردند که: من این مقام به دنیا و آخرت ندهم. و بعدش من و آقای حافظ، کف دست راستمان را روی هوا کوبیدیم به هم و گفتیم: هیه! حالا ایشان هم حسابی کیفور شده و روی دور افتاده، میگوید: بیا که رونق این کارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی. بعله! ازش که میپرسم شاهدت را رو کن، دیگر حسابی کار را به جاهای باریک میکشاند. دستش را میگذارد پشت گردنم ، پیشانیام را میچسباند به پیشانیاش، چشمهایم را با نگاهش میگیرد و قیافهاش را به زورجدی میکند و میگوید: یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی. مینشیند لبخند یکوری میزند و مرا تماشا میکند که کف زمین غلت میزنم و از خنده خُرخُر میکنم و برای هوا گرفتن تلاش میکنم.
به خاطر همین کارهایش است که عاشقشام. همین سنس آو هیومرش و همین قلقلکهایش. اینکه درست بلد است چی بگوید و کِی بگوید. اینکه آدم را قشنگ بلد است. البته عاشق ربش و زلف پریشاناش هم هستم همزمان، ولی خب...
۳ نظر:
سنس آو هیومر شما هم که کم از جناب حافظ ندارد
nistin...
hastam. kami dargiram. hezaran draft daram. be zudi bishtar khaham bud...
ارسال یک نظر