جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۲

با حس نوستالژیک فراوان برای بلاگر عزیز،
و با بغضی در گلو و چشمان حباب گرفته،
به جهت "نا فارسی" بودن بلاگر و دردسرهای آن،
ماهی بزرگ به وردپرس مهاجرت کرد.

این لیست قابل گسترش است

عکاسی کاری است که باید انجام بدهم امسال. قیف و قیر بالاخره حاضر شده.
داستان‌نویسی‌ را ادامه باید بدهم و ژانگولرهای جدید یاد بگیرم. اول نود و سه باید نوشته‌های بهتری از اول نود و دو داشته باشم.
این پایان‌نامه‌ی لعنتی بالاخره یک وقتی باید تمام شود. چرا امسال نه؟
باید درس بخوانم. کمی بیش‌تر. کمی مفیدتر. کمی با ملاحظه‌تر.
باید آدم هوشمندتری بشوم. مغز و زبان بیش‌تر به هم سینک شوند و حاضر یراق‌تر. 
باید خوانده‌تر بشوم.
فیلم‌بین دانسته‌تری باشم.
این‌جا را بیش‌تر بنویسم.
یاد بگیرم آدم‌هایی را که بودن‌شان برایم مهم است، باید باشم‌شان.
زندگی خصوصی‌ام را کمی از این لنگ در هوایی نجات بدهم.
کوه بروم. ورزش کنم. گردش فعال غیر کافه‌نشینی، از ملزومات زندگی است.
یاد بگیرم که فرق‌اش در واقع در کارهای نایس کوچک است، نه ماه را برای کسی آوردن.
گاهی آرزوی ماه کردن هم یادگیری می‌خواهد. شاید امسال باید یاد گرفت.
امروز با دیروز و پریروز هیچ فرقی ندارد. زمین روی همان مدار دور خورشید می‌چرخد که یک میلیون سال پیش. ذره‌ها اهمیت دارند.
قرار است امسال به سر و قیافه‌ام بیش‌تر اهمیت بدهم چون اهمیت دارد. برای من و برای دیگران. برای خانم چاقه.
هوای دیگرانم را داشته باشم.
پس‌انداز و عقل معاش، اخ نیستند.
که موزیک می‌تواند یک اپیزود هویج پخته رنده کردن را، اپیک کند.
سواد شغلی هر چند وقت‌ یک‌بار نیاز به محکم‌کاری دارد.
یادم باشد که بعضی چیزها نباید برایم عادی شوند. دقت روز اول کار، هیجان ماه‌های اول رابطه، تفریح.
زیاد تفریح کنم، خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد.

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۲

آیا خیلی انتزاعی می‌نویسم؟

   آیا خیلی انتزاعی می‌نویسم؟
   آیا روی اطلاعات قبلی خواننده‌ام زیادی حساب می‌کنم؟
   آیا از خواننده‌ام انتظارات عجیب و غریب دارم؟

مغز تنوری و شیک اسمارتیز

    یک جایی بود وسط راه که به خودم قول دادم که هر بلایی سرم بیاید، کتاب خواندن و فیلم دیدن  و نوشتن و تفریح کردن را حذف نکنم. هی هم چپ چپ به این‌هایی نگاه کردم که صبح می‌روند سر کار و شب می‌روند سر کار، و بین صبح و شب و بین شب و صبح را می‌خوابند. هی هم توی دلم فحش دادم که دنیا را به یک توده‌ی مصرف‌کننده‌ی لزج و بدون مغز تبدیل کرده‌اند. قول دادم که این‌طوری نشوم. هر بلایی هم که بخواهد سرم بیاید. بلای کار سرم آمد. بلای این‌که در هفته حتا نصف روز خانه نباشی. آن‌قدر که وقتی نصف روز خانه‌ای، تنها آرزویت این باشد که با شلوارک و تی‌شرت گشاد، جوری که هوای خانه از زیر لباست بالا برود و از آستین‌هایت بیرون بیاید، همه چیز همان‌طور شل و ول، توی خانه بچرخی و ولو شوی و نه از مغزت و نه بدنت هیچ کاری نکشی. ماکزیمم، یک سریالی چیزی ببینی. ترجیحن تکراری که نخواهی حتا یک دانه کالری بسوزانی (بله، کالری دانه دانه است). یک چنین آرزوهایی دارم. و الان نه درس می‌خوانم و نه کتاب. نه فیلم می‌بینم و نه می‌نویسم. و صد البته که آرزوی درس‌خوانده‌بودگی، کتاب‌خوانده‌گی، فیلم‌دیدگی و نویسندگی دارم. شاید هم نبایستی که این‌طوری هی بزنم پس کله‌ی خودم. شاید پس کله‌ام گناه دارد و حق‌اش است که بخوابد روی متکا و تکان نخورد. شاید هم الان فرصت فرصت بی‌هوایی و کدورت من است. کدورت که نه. یک‌جور مصرف‌کنندگی خوش‌حال و ساکت. که پول دربیاوری، لباس بخری، و رنگ لباس دغدغه‌ات باشد، و امروز هوس بریانی بکنی و فردا هوس قارچ‌برگر تنوری پتینه و پس‌فردا چای رادیو و پسِ پس‌فردا هات‌چیپس سیز و شیک اسمارتیز. اصلن سیک اسمارتیز به منزله‌ی پنجاه دوز فلوکستین. اصلن شاید آدم باید یک وقت‌هایی این‌قدر توی سطح و معلق باشد که تلخی جان‌اش، ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد، یا هوس شیک اسمارتیز.

پی‌نوشت: قبلن بهم تذکر داده شده که نوشته‌هام را با هپیلی اور افتر تمام می‌:کنم. البته به جز آن‌هایی که از اول تا آخرش آدم‌ها دارند منفجر می‌شوند و خون و مغزشان می‌پاشد به در و دیوار و در پایان با نابودی کل هستی تمام می‌شوند. یعنی توانایی این را دارم که چس‌ناله‌هایم را هم ختم به خیر کنم. یعنی وقتی این اتفاق نمی‌افتد، عمیقن در زندگی‌ام واقع‌بین و ترسیده و حال‌خراب‌ام. یعنی ادوارد بلوم که کتک می‌خورد و خونین و با دندان شکسته بلند می‌شود و هرهر توی دوربین می‌خندد. حتا نمی‌دانم این خوب است یا واقع‌بینی. مهم این است که اگر "این" بد باشد هم، باز یک چیز خوبی از تویش پیدا می‌کنم. مهم این است که حالا آیرونی بالا زده و باید این یادداشت را تمام کنم قبل از این‌که همه‌ی دنیا را گل و شکوفه و حباب‌های صورتی بگیرد.

پی‌ ِ پی‌نوشت: پی‌می‌نویسم، پس هستم. 

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۱

کشسانی برای تمام فصول

      اعصاب من مثل آدامس است. نه از لحاظ جویده شدن یا تمام نشدن. و نه از لحاظ نرم و شیرین بودن. اعصاب من مثل آدامس جویده شده است. از لحاظ کش‌دار بودن. شکل کش آمدنش شبیه یک آدامس بادکنکی صورتی است. نه از لحاظ باد شدن و صورتی بودن. نه حتا از لحاظ بوی نرم و نازک‌اش. بلکه از لحاظ شکل نرم و نازک‌ و کش آمدن‌اش. اعصاب مثل آدامس بادکنکی نرم و نازک صورتی رنگی است که وصل است به روز یکم فروردین. بعد بقیه‌ی سال، سرش را می‌گیرم و می‌کشم با خودم توی پیچ در پیچ چهار فصل. آن‌وقت این‌جای سال که می‌شود، اعصابم از اول فروردین کش آمده، حالا نازک شده و صورتی‌اش کم شده، خیلی نازک شده، در آستانه‌ی پاره شدن... دو هفته مانده. کسی اعصاب من را نکشد، نپیچاند، رویش انگشت نگذارد. بعد کمی که فروردین که شد، یک هفته بگذاریدم برای خودم باشم. از هیچ‌کس هیچ خبری نداشته باشم. هیچ‌کس حتا حالم را هم نپرسد. بنشینم هیچ کاری نکنم. اصلن هیچ اجباری برای هیچ‌کاری نکردن هم نباشد، هر کاری دلم خواست بکنم. اصلن حتا اجباری نباشد که دلم چیزی بخواهد. اصلن همین‌جوری باشم. پن دقه واسه خودم. بعد اعصابم تحویل شما، یک سال بکشیدش. خودم میبندمش به انگشت اشاره‌ام، و یک سال هی پیچ و واپیچ با خودم می‌کشمش. اعصاب جویده شده‌ی نه چندان صورتی و کشیده شده و نازک من را مراقب باشید این آخر سالی. بعد هم لطفن یک نفر به من بریانی بدهد بخورم. رسمن ده ساعت از شبانه‌ روزم را در فکر فانتزی بریانی خوردن‌ام. بریانی برای اعصاب آخر سال من خوب است. 

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱

رو به درگاه خداوندگار فلوکستین

      امشب که بخوابیم، کسل و گرفته، از روز معمولی خوب، فردا که بیدار بشویم، اسکار 2013 هم تمام خواهد بود. یک تعداد مجسمه‌ی طلایی رنگ در مالکیت یک عده خواهد بود و آن یک عده، آدم‌های مهم‌تری از امشب‌شان خواهند بود. بعد مثلن یک کسی هم که الان برای دیدن اسکار برنامه‌ریزی کرده، مرده خواهد بود. یک کسی تازه به دنیا آمده و نو خواهد بود. یک مجموعه آدم‌های رندم دیگری از توی خواب‌های مزخرف سایکولوژیک من رد شده خواهند بود. من همینی خواهم بود که هستم، یا که طی یک اپیفانی شبان‌گاهی، موجودی دیگر شاید. موجودی با احتمال کم‌تر. شاید یک خانه‌ای، یک جایی، با بال هواپیمایی که سقوط خواهد کرد، مثل کیک برش خورده باشد. شاید همان موقع، من در خواب احساس سقوط کرده باشم؛ شاید هم نه. یک نفر با احتمال بالا فکر خواهد کرد که چرا من جواب تماس یا مسج‌اش را نداده‌ام. به هر حال با احتمال متوسط، کسی امشب به من فکر خواهد کرد. شاید هم که در همان لحظه، عضله‌ی پای من در خواب بگیرد. با احتمال کم. شاید یک دانه ویروس مسخره‌ی کشنده‌ی نیمه زنده، همان موقع وارد سلول‌های کسی شود. با احتمال خیلی خیلی زیاد. شاید هم نه. به هر حال فردا، با احتمال خیلی خیلی خیلی زیاد، من  ساعت شش از خواب بیدار خواهم شد. با تاسف و کسل. با احتمال صد در صد، مداد سیاه را روی پلک‌هایم خواهم مالید و فرچه‌ی سیاه را روی مژه‌هایم. سر کلاس چرت خواهم زد. به درس خواندن فکر خواهم کرد و به خیلی چیزهای دیگر. به درس گوش خواهم داد و به خیلی چیزهای دیگر. از کلاس متنفر خواهم بود و از خیلی چیزهای دیگر. کشان کشان خودم را تا داروخانه خواهم کشاند، به بیش‌تر از صد نفر چیزهایی درباره‌ی حبه‌های زرد و صورتی و سفید خواهم گفت. به دفعات با همه شوخی خواهم کرد و به شوخی‌هایشان خواهم خندید. و واقعن هیچ چیز با امروز هیچ فرقی نخواهد داشت. هیچ فرقی. 

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۱

  اگر که یک روزی  یاد گرفتم که مثل آدمیزاد بروم جلو و حرف بزنم و بعد ننشینم به دست روی زانو کوبیدن و ای ددم وای  کردن، خودم بهتان خبر می‌دهم برایم هرسال یادمان "تولد موجودی نو" بگیرید. 

موضوع بغرنج زنان آفریقایی سرگردان در فضا


    کلمه‌هایی هستند که شبیه خودشان نیستند. یک اسم‌هایی که شبیه صاحب‌شان نیستند. و این همان مسئله‌ی موجوداتی که شبیه اسم‌شان نیستند، نیست. این یک موضوع جداست. صاحب اسم بینوا برای خودش هویت‌اش و موجودیت‌اش را دارد، اما به اسمش وصل نیست. طرف را می‌بینی، موجود جالبی است. خودش را که معرفی می‌کند، اسم‌اش می‌پرد بیرون و می‌شود یک چیز مستقل، یک چیز دیگری که می‌ایستد کنار دست صاحب اسم. بعد هر وقت به طرف فکر می‌کنی، اول از همه، اسم می آید جلوی چشم‌ات و خودنمایی می‌کند، بعد کم‌کم اسم کنار می‌رود و صاحب اسم ظاهر می‌شود. صاحب مستقل از اسم. مثلن همین داروی زفیرلوکاست. می‌خواهی به یک نفر، داروی ضد آسم بدهی. دهانت را باز می‌کنی و یک زن آفریقایی بلند قامت و لاغر، با پوست قهوه‌ای و پاهای بلند و محکم، از دهانت بیرون می‌پرد و وسط داروخانه می‌ایستد. دور مچ دست‌ها و پاهایش، نوارهای رنگی بافته‌ی پهن و مهره‌های چوبی تراشیده شده دارد و یک پارچه‌ی قرمز را دور کمرش بسته. قرمزی پارچه روی رنگ پوستش، نارنجی دیده می‌شود. بالای بینی پهن و پیشانی‌ای که مثل سنگ صیقل خورده است، فرفری‌های ریز موها چسبیده به کف سرش و فرم گرد استخوان جمجمه‌اش، را می‌کشد و می‌برد تا بچسباند به پس گردن بلند و قدرتمند. خم می شود و از وسط داروخانه یک بچه‌ی کوچک قهوه‌ای رنگ را بلند می‌کند و روی ساعد دستش می‌نشاند. کف دست‌های زن و بچه، صورتی است. برمی‌گردد، و لب‌های پهن‌اش از هم باز می‌شود و سفیدی عجیب دندان‌هایش را نشان می‌دهد. زن و بچه از در داروخانه بیرون می‌روند و یک بسته قرص ضد آسم روی پیشخوان می‌ماند. اسم‌های این‌طوری‌اند. اشکال اسم‌ها این است که مجبورند از جنس کلمه باشند و کلمه‌ها زیادی سنگین‌اند. اگر اولین آدمی که تصمیم گرفت کسی را با یک علامت مشخص کند، از همان اول با یک نت موسیقی شروع کرده بود، مشکل حل بود. نت‌های موسیقی فقط تداعی می‌کنند، دلالت نمی‌کنند. مثلن اسم من را می‌گذاشتند یک ترکیب از نت لا و ر در اکتاو دوم پیانو. آن وقت اسم زفیرلوکاست... کمی صبر کنید تا زن آفریقایی برود بیرون... اسم این دارو می‌شد، نت سی و سل از اکتاو اول و فا از اکتاو دوم. به همین سادگی.  

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۱

   در ضمن، باید قانون جدیدی وضع کنم که آدمی‌زاد را ملزم کند که در هر برهه‌ای از زندگیش، آن‌قدری در بلاگش نوشته باشد که یادداشت‌هاییش که در دوره‌ی "خاچ بر سرم، چه احمق بوده‌م" به سر می‌برند از توی صفحه‌ی اول بلاگ خارج شده باشند و این‌قدر مثل استخوان‌های در حال پوسیدگی، هی توی چشمش نباشند. 

پس کو کدوی گردنم؟

    یارو را یادتان هست؟ که رفت حمام و ماند که لخت که بشوم، نکند با بقیه قاطی شوم. برداشت یک کدو سوراخ کرد و انداخت گردنش. توی حمام خوابش برد و کدویش را دزیدند. بیدار شد و دید قاطی شده. 

    حدود یک ماه یا بلکه هم یک ماه و نیم قبل بود. صبح از خواب بیدار شده بودم و در آینه چشم‌هایم را کج و کوله می‌کردم تا خط چشم را مماس خط مژه‌ها بکشم و همین‌طوری مغزم در کرختی اول صبح اتاق پرواز می‌کرد. درست همین موقع بود که اتفاق افتاد. دقیقن همان لحظه. انگار پرواز که می‌کرد مغزم، یک‌باره زیادی پرید و دید که دارد زیادی دور می‌شود. برگشت و دید که به هیچی وصل نیست. دید که تو خالی شده. که دارد به جاهایی می‌پرد که عجیب است و جدید. برگشت و دید هیچ دنباله‌ای ازش آویزان نیست. و سکته‌ی خفیفی زد! خیلی خب. اتفاقی که افتاد این بود. در یک لحظه فکر کردم که پارسال چنین موقعی چه‌کاره بوده‌ام، چی بوده‌ام، چه جانوری با چه مشخصاتی، چه طناب‌هایی که ازم آویزان بوده. بعد دیدم یک چیزهایی یادم هست اما تو بگو انگار خاطره‌ی فیلمی باشد که پارسال دیده‌ام. جانور سال قبل را نشناختم، انگار من تویش نبودم. انگار که پوست انداخته باشم و حالا گوشه‌ی اتاق ایستاده‌‌ام، پوسته‌ام که شکل من است کف اتاق افتاده، خاکستری و تو خالی. و خب هیچی دیگر، پنیک کردم. حمله‌ی پنیک با همه‌ی مشخصات‌اش. مشخصات‌ پاتولوژیک‌اش کم کم از بین رفت اما تا بیست و چهار ساعت همان‌جور پنیک‌طور توی زندگی‌ام گشتم و سعی کردم بروم توی پوسته‌ام. فقط برای این‌که مطمئن بشم پوسته‌هه هم منم و نه یک خاطره‌ از یک داستان. بدجوری عجیب شده بودم.
    اصلن بگذار ببینم چی دارم از پارسال که بایستم کنارش... نه‌خیر، متاسفانه اندازه‌ی قدّم را روی چارچوب در علامت نزده‌ام. جانور بی‌خاصیتی که هستم، این‌جا هم رد پای به درد بخوری نذاشته‌م. از آدم‌های پارسال، سحر هست که حتا از دور هم نمی‌شناسمش دیگر. خانواده هست که خب در قالب‌اش خودم را که مقایسه کنم، باز هم نمی‌شناسمم. فیس‌بوک، خب این خودش یک پوسته‌ی ناشناس دیگر... لعنت. من هیچ ایده‌ای ندارم که بیست و یک سال قبل را کی بوده‌ که به جای من الان زندگی کرده. الان توی خودم راحتم. ولی خب من قبل‌تر هم توی خودم نسبتن راحت بودم. کی بود اصلن که توی من من راحت بود؟ لعنت...
   حالا مثلن اگر موجود سال قبل، منِ الان را می‌دید چه؟ خب، حداقلش جانور کافه‌نشین با نمای نفرت‌انگیزی شده‌ام که می‌خواستم یک روزی باشم. توی کندوی خودم می‌پلکم که خب لابد خوب است. حداقل فعلن. نژادپرست و بیزار از مردم شده‌ام و مطمئن به خودم. کم‌‌تر از قبل آونگ و خب نمی‌دانم این محتوم بود یا نه، خوب است یا نه. بورژوای فکری. ظاهر فرق‌داری پیدا کرده‌ام، بی‌نهایت کلیشه‌ای. اولین و دومین و سومین پول‌ام را درآورده‌ام و به ها داده‌ام. دیگر چی؟ شب تا صبح خیال‌بافی کرده‌ام. زیر پتو اشک ریخته‌ام. زیر پتو، مستاصل، دست و پا زده‌ام حتا. لوله‌ی اسلحه را به سمت خودم گرفته‌ام. خودم را کمی در معرض گذاشته‌ام. ... نه‌خیر. این کار بی‌معناست. 
     بلغزیم...

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۱

این پست را نوشته‌ام و حتا ازش خجالت هم نمی‌کشم و پابلیش‌اش هم می‌کنم. کی اهمیت می‌دهد؟!

 
بعد از این موجوداتی هم هستیم که هر چند وقت یک‌ بار (که چندان هم کم نیست) می‌نشینیم سه‌تایی و به هم می‌گوییم که چه‌قدر خوش‌بخت و خوش‌اقبال بوده‌ایم که همدیگر را پیدا کرده‌ایم. هیچ فرصتی را هم از میان وقایع روزمره از دست نمی‌دهیم تا دست‌مایه کنیم و بنشینیم و بگوییم که چه‌قدر با آن دوتای دیگر بهمان خوش می‌گذرد و وقتی با همیم چه‌قدر خوش‌خوشان‌مان است. بعد در زندگی‌مان یک چیزهایی را واگذار کرده‌ایم به آن دوتای دیگر. مثلن من که در آدرس یاد گرفتن خنگ بالفطره‌ام، کلن نه خودم و نه کس دیگری احساس نیاز نمی‌کند که من تلاش کنم از این وضعیت دربیایم. خیلی واضح است که ادرس یاد گرفتن جزو مسئولیت‌های من نیست. آن دوتای دیگر این کار را می‌کنند. بعد مثلن یکی‌مان وجدان همیشه بیدار جمع است. آن یکی وجدان هایپر جمع است و من هم که کلن از وجدان بی‌بهره‌ام  (هارهار هورهور، بیرون نمی‌کشم که!) و خب باهاش کنار آمده‌ایم. تازه یک کار عن‌وار و بسیار جذابی هم می‌کنیم که در هر موقعیتی، خودمان را با جمع‌های دوستی دیگر مقایسه می‌کنیم و جلوی‌شان به خودمان پز می‌دهیم و به خودمان می‌بالیم و از این موضوع حتا احساس بدی هم پیدا نمی‌کنیم. بعد حس می‌کنیم که معرکه‌ترین آدم‌های دنیاییم و لنگه‌مان در تاریخ پیدا نمی‌شود و نخواهد شد. حس می‌کنیم؟ نه‌خیر. مطمئنیم و حتا به کرات به زبان می‌آوریمش و با خودمان حال می‌کنیم. یعنی فکر نکنید که این جمله بارها و بارها در مکالمات‌مان و با صدای بلند تکرار نشده "ما خیلی ادم حسابی‌ایم. فلانی دیگه تو عمرش آدمای به معرکه‌گی ما از کجا می‌خواد پیدا کنه؟!". بله، یک ایگوی سه نفره‌ی بسیار متورمی داریم که از هیچ تلاشی برای نوازش و بالندگی بیش‌ترش فروگذار نمی‌کنیم. به طرز بسیار هیوغی در اماکن عمومی به هم دوستی می‌ورزیم و با علایم و نشانه‌هایی صحبت می‌کنیم که برای گوش خارج از جمع، احساس حضور در میان یک مکالمه به زبانی بیگانه می‌دهد. مثل وقتی که آدم سی‌میلیون فکر در کسری از ثانیه به صورت  پیام‌های جرقه‌ای انجام می‌دهد و در نتیجه‌ی این سی‌ میلیون فکر، سه کلمه حرف می‌زند. یعنی من وقتی می‌خواهم با آن دوتای دیگر حرف بزنم، یک کلمه می‌گویم و می‌دانم که یک‌صد هزار کلمه به صورت پیام‌های جرقه‌ای میان‌مان رد و بدل شده. جالب این‌که این‌هایی که من الان دارم می‌گویم، نه اگزجره می‌کنم و نه شرمسارم از گفتن‌اش و نه حتا برایم مهم است که کسی این‌ها را بخواند و حال تهوع بگیرد. چون ما یک قانونی داریم که به ندرت آدم‌هایی پیدا می‌شوند که برای‌مان پشیزی ارزش داشته باشند که تخم‌مان باشند. دماغ‌مان را بالا می‌گیریم و به کسی محل نمی‌گذاریم. به همین عنی! بعد یعنی فکر هم نمی‌کنید که این عنانگی‌مان را می‌دانیم و می‌گوییم و هارهار و هورهور باهاش می‌خندیم. به قول لوب قصار گوی مغز جمعی، شده‌ایم مثل این زوج‌هایی که پنجاه سال با هم زندگی کرده‌اند. یک سری شوخی‌های درونی نفرت‌ انگیزی هم داریم که خودمان را از خنده روده‌بر می‌کند. برای بیننده‌ی خارجی، به نظر می‌آید که هیچ‌گونه باوندری‌ای (حد و مرز؟!) در میان‌مان معنا ندارد و این تا به حال خیلی‌ها را به گه‌گیجه کشانده و خیلی‌ها را از دست‌مان فراری داده. خب مردم حق دارند احساس خطر کنند وقتی حرفی را به من می‌زنند و بعد همان را از زبان آن دو نفر دیگر می‌شنوند. یا تلفن می‌زنند و ما تلفن همدیگر را جواب می‌دهیم. و این‌که اسمس‌هایی که برایمان می‌فرستند توسط سه نفر خوانده می‌شوند. بعد نه که فکر کنید یک روح در سه قالب باشیم و کم با هم دعوا کنیم و از هم متنفر شویم و به جان هم بیفتیم ها، نه. در خیلی زمینه‌ها هزاران فرسنگ با هم فاصله داریم ولی حتا من نمی‌توانم درک کنیم چه‌طور این‌طوری شده‌ایم که هستیم. یک سری روابط سه نفره‌ داریم و هر دونفر هم باهم یک سری روابطی دارند که کاملن منحصر به فرد است. (الان متوجه شدم که دو خط بالاتر به اشتباه نوشته‌ام "من نمی‌توانم درک کنیم" و این خیلی بامزه و رمانتیک است که من "درک کردن" را با فعل جمع به کار برده‌ام که حتا نمی‌خواهم اصلاح‌اش کنم.). من خودم اخیرن فهمیده‌ام که نمی‌توانم تنهایی درباره‌ی خیلی چیزها فکر کنم. انگار مغز خودم به تنهایی دیگر برای‌ فکر کردنم کافی نیست.
می توانیم ساعت‌های متمادی هرهرکنان و زرزر چرندگویان تا ته دنیا برویم. رستوران‌ها را روی سرمان بگذاریم. در خیابان آبروریزی راه بیندازیم. پشت چراغ قرمز از توی ماشین‌هایمان با یک تیر هر سه‌تایمان را بکشیم. سر کلاس گَرد اسنیف کنیم. در جمع‌های عمومی، یک نگاه به هم بکنیم و از یک جوک جرقه‌ای، از خنده نفس‌مان بند برود.
 تا یادم نرفته بگویم که هر از گاهی از این جلساتی داریم که در آن می‌نشینیم و درباره‌ی مشکلات زناشویی‌مان صحبت می‌کنیم. مشکلات زناشویی سه نفره‌مان! یک خانواده‌ی دومی هستیم برای خودمان. کاملن یک خانواده. یک دینامیک خانوادگی خاصی داریم بین‌مان.
جالب این‌جاست که الان یک لحظه فکر کردم ساعت از یک بعد از نیمه‌شب گذشته و من وارد فاز رمانتیکم شده‌ام و بر اساس قانون "هیچ اتفاق خوبی بعد از ساعت یک نمی‌افتد"، نباید این پست را پابلیش کنم. در حالی که الان ساعت تازه دوازده است و این یعنی این پست را باید پابلیش کنم. این را هم در شرایطی نوشته‌ام که از دست هردوی‌شان هم دلخور و هم عصبانی‌ام اما واقعن فرقی نمی‌کند. شاید هم کار کار هورمونی باشد. بگذار ببینم امروز چندم ماه است؟! بچه‌ها، امروز چندم ماه است؟!!‌

شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۱

روی روزهایم اسم می‌گذارم تا یادم‌شان نرود و بعد اسم‌شان را جابه‌جا صدا می‌کنم.

مطمئن نیستم که این هفته را تا انتها زنده بمانم. هفته‌ی خوف‌ناکی‌ است. امروز، شمبه، با دو شیفت کاری، رسمن آزادترین و خالی‌ترین روز هفته‌ام است. یک همایش علوم دارویی است در دانشگاه، من به طناب عده‌ای در چاه رفتم و مسئولیت‌‌هایی قبول کردم که الان مثل خری در حوض‌چه‌ای از گه در آن گیر کرده‌ام و جانم دارد در می‌آید. آقا اصلن بحث که بحث جان در آمدن نیست، که من اصلن مرده‌ی جان درآمدن و جان کندن و مثل خر کار کردنم. حتا با همه‌ی گشادی‌ام، از این‌که آخر شب از شدت خستگی حتا انرژی غذا خوردن هم نداشته باشم کیف می‌کنم. غر می‌زنم، اخلاقم هم مثل سگ می‌شود اما به صورت خیلی عمقی کیف می‌کنم. مسئله مسئله‌ی جان کندن نیست، مسئله این است که  جان‌ کندن‌ات را باید برای جانوران آچغالی مثل این رئیس دانشکده‌ انجام بدهی که یارو برای خودش از عنیت مفرط چیزی کم نگذاشته. جانور ابلهی‌است که لنگه‌اش را فقط می‌شود در همین سمت‌های ریاست ادارات و دانشگاه‌ها فقط یافت. از این متنفرم.  من یک کلیپ ساخته بودم برای سرود ملی (وا!) و یکی هم برای یک سخنرانی عظما (وااااااااا!) و یکی هم از مناظر جذاب و دیدنی دانشگاه. آمدند بازبینی کردند و اذعان داشتند که چرا دمب خر در فلان عکس دراز است و چرا گوش آقا در بهمان عکس فیلان است و چرا مرغان آسمان در این‌جای کلیپ دارند لبخند می‌زنند. بله، یک چنین سوالاتی از من پرسیدند و من اول تلاش کردم توضیح بدهم که متاسفانه من هیچ‌گونه قدرت ماورایی‌ای در زمینه‌ی کلیپ سازی و گوش فیلان نمایی ندارم، گرچه استعداد شگرفی در خر شدن و گردن زیر تیغ مسئولیت دادن دارم که خب البته من به خاطرش کسی را سرزنش نمی‌کنم به جز پدر و مادرم، دولت، حکومت، سیر تکامل موجودات و همه‌ی دور و بری‌هایم. بعد از این‌که دیدم توجیه و توضیح وارد مغزشان نمی‌شود، سعی کردم و فقط چپ چپ نگاه‌شان کنم و ذهنم را روی بلاهایی که اگر قادر مطلق بودم بر سرشان می‌آوردم متمرکز کنم که این حربه در اکثر موارد جواب می‌دهد و این‌جا هم داد تا این‌که دیگر نداد. و بعد من شروع کردم به داد زدن و ناسزا گفتن.
برای این همایش ، ما مسئولین کادر اجرایی، حتا لباس‌های فرم بنفش به غایت بدرنگی هم داریم که وقتی تن‌مان می‌کنیم، به یاد آن وقت‌هایی می‌افتیم که شش سال‌مان بود و کت و شلوار پدرمان را می‌پوشیدیم و برای خانواده شیرین‌بازی در می‌آوردیم. سعی‌مان این است که وقتی این لباس‌ها تن‌مان است، حس نوستالژیک بگیریم و به این فکر نکنیم که آن‌هایی که این لباس‌ها تن‌شان نیست، ما راچگونه می‌بینند. تلاش بی‌ثمری است معمولن.
از همه‌ی این‌ها گذشته، ساعاتی قبل، کم مانده بود که خودم را در چاه دیگری بیندازم و وضعیت زندگی‌ام را به "هانگر گیمز" تغییر دهم که متاسفانه جور نشد. وگرنه می‌توانستید در پایان این هفته، روی قبرم بنویسید "در این‌جا ماهی بزرگی خفته است که به قصد کشت زیست و زیست‌اش به کشت‌اش انجامید". جمله‌ی احمقانه‌ی لوسی است که کاملن برای روی قبر نویسی مناسب است. کرچه ازتان راضی نیستم اگر مرا نسوزانید و خاکم کنید. گفته باشم. گرچه این خرف هیچ معنایی ندارد چون آن‌وقت من نیستم که ازتان راضی باشم یا نباشم و شما طبیعتن هر غلطی که دل‌تان بخواهد می‌توانید با من و دست‌های از دنیا کوتاهم و پاهای از دنیا بلندم بکنید.
و این‌که به طرز دلخراشی از نوشتن هرگونه اثر خلاقه عاجزم. دارم سعی می‌کنم از وسط همه‌ی شلوغی‌های زندگی‌ام، هم کتاب بخوانم و هم فیلم ببینم و هم بنویسم و با آدم‌هایی که دوست دارم بگردم. چون متنفر و بسیار بیم‌ناکم از روزی که آن‌‌قدر در زندگی فرو رفته باشم که سال‌ها باشد کتابی نخوانده باشم و چیزی ننوشته باشم. دارم به هر دست‌گیری چنگ می‌زنم که فرو نروم. هر روز می‌نویسم. شده چند خط. شده چرندیات محض. هرچه. یک هفته است که در سی صفحه‌ی اول دور دوم خانم دَلُوِی گیر کرده‌ام. کتاب را با خودم سر کار، دانشگاه، خیابان و توی تخت‌خواب (اما نه توی توالت، چون کتاب امانت است!) می‌برم، اما سرعتم کم‌تر از روزی دو صفحه است. مطلقن هیچ زمانی در شبانه روزم ندارم که بتوانم پن دقه برای خودم باشم. نمی‌دانم چه‌قدر طول خواهد کشید تا از این تلاش‌های بی‌نتیجه برای روی سطح ماندن خسته شوم و تسلیم جریان شوم. و از آن روز می‌ترسم. گرچه با همه‌ی این احوالات، روزگار بدی ندارم. تابستان دیوانه‌وار و شیرینی داشته‌ام. چندرغازی وارد جیبم شده که می‌تواند بالقوه تبدیل به کتاب یا کفش و شلواری شود (اگر زمانی برای خرید پیدا شود) و همین خودش خیال بدی نیست. هر چیز نویی خوب است. حتا اگر آن چیز نو، زندگی دیوانه‌وار و ساعت‌های متمادی خستگی مفرط باشد. دارد می‌گذرد خب. و هنوز آن‌قدر کهنه نشده که مرگ‌بار باشد. هنوز کمی وقت هست...

چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۱

و چهار سال بعد...

این هم از مزیت منتظر ماندن. امشب در حال انتظار، همه‌ی آرشیو وبلاگم را خواندم. کدام بچه‌ی بی‌‌تجربه‌ی روشنفکرنمایی این‌ها را نوشته؟ یک ذره‌هایی ازم را تویش می‌یابم، یک جاهایی پرتم می‌کند به سه-چهار سال قبل، به آن بچه‌ی باد در کله‌ی قبل‌ترها، یک جاهایی هم خنده‌دار محض است. انگار که جوک سال! و این‌که یادم آمد که چرا از اولش شروع به نوشتن کرده بودم و چرا باید دوباره ادامه داد. یعنی من یک عادت پسندیده داشتم و آن هم همین نوشتن بود که به حول و قوه‌ی الاهی، ترک کرده‌ام. باید نوشت... حتا شده فقط برای این خاطر که چهار سال یا هفت سال یا ده سال بعد، بیایی دوباره بخوانی‌اش و یادت بیاید چه بوده‌ای و چه شده‌ای. 

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۰

    آمدم این آخر شبی، یک چیزی را بگویم  که زیاد وقتی است که از توی مغزم سیخونک می‌زند و حساس‌ام کرده. این‌که بعضی آدم‌ها جدن نیاز دارند که کیفیت بازنده بودن یاد بگیرند. درباره‌ی کیفیت برنده بودن زیاد حرف زده‌اند. که آدم باید خاکی بماند و خودش را گم نکند و از این حرف‌ها. اما بازنده هم باید کیفیتی داشته باشد. بازنده‌ای که بُغ می‌کند و به کل رقابت لگد می‌زند و نحسی پیشه می‌کند، بازنده‌ی خوبی نیست. بازنده‌ای که آب و هوا و کجی زمین و خریده شدن داور و لابی با استاد و کوفت و زهرمار را مقصر برد دیگران (و نه باخت خودش) می‌داند، بازنده‌ی بدی است. بازنده‌ای که ننه من غریبم بازی در می‌آورد و خشتک زمین و زمان را می‌کشد روی سرشان، بازنده‌ی افتضاحی است. اما از همه بدتر، بازنده‌ای است که قیافه‌ی شهید به خود می‌گیرد و اشک حسرت می‌ریزد و از طفلکی بودنش سوز و گداز می‌کند و جوری به برنده نگاه می‌کند که یعنی "من در این شرایط بازندگی، تو چه‌طور می‌توانی شاد باشی؟". یعنی که درخشش برنده را ازش می‌گیرد (!!?stealing the thunder) و رقابت را به دهان همه زهر مار می‌کند. اوهوم، بعضی‌ها جدن باید بازنده بودن را یاد بگیرند. 

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۰

در رثای گودر

آدمی‌زاد اگر از گونه‌ی هوموسپینس باشد، یعنی همین جانور دو پا و دو دست و بدون دمی که می‌بینید، و قورباغه‌ی شاد دهان گشاد سبز ساکن بر برگ نیلوفری روی مردابی و در حال پشه خوردن نباشد، این آدمی‌زاد غیر قورباغه، حتمن در زنگانی‌اش روزهای خوب و روزهای بدی خواهد داشت. و منظورم این روزهایی نیست که یک اتفاق بدی برای آدم بیفتد یا اتفاقات خوبی احیانن. صرفن روزهایی که آدمی‌زاد گشاد وارانه و بی این‌که به دنبال دلیل موجهی بگردد، غصه‌اش است و کرم خود‌آزاری دارد. و حتا اگر موجود بدخیمی باشید مثل من، حتا دقیقه‌های خوب و بد دارید. حتا در حین این یادداشتی که دارید این‌جا می‌نویسید و همین یک پاراگرافش هنوز تمام نشده، دارید به خودتان می‌گویید، وا! این چیز-شرها چیه که می‌نویسی؟ 
یک روزگاری بود که اگر یک عصر چندش بارانی پاییز بود و خروارها درس بود و نه حتا به قدر کان مگسی حوصله و روان سالم،  و به هر کسی زنگ می‌زدی، یکی توی کافه با رفقایش و یکی توی جشن تولد و یکی دیگر با دوست‌پسرش در حال قدم زدن رمانتیک در زیر باران بود، و احدی برای ننه من‌ غریبم بازی و خودزنی تو تره‌ای خرد نمی‌کرد، در عوضش گودری بود همیشه پا برجا و استوار. گودری که هزار تا آدم داشت با دردهای مشترک و غیرمشترک. دردهای غیرمشترکش حتا آدم را به "اوه" وا می‌داشت و خودزنی را تخفیف می‌داد. برای این‌که ریا نشود، باید بگویم که یک برهه‌ای از زمان هم بود که من در مورد همین گودر حرف‌های خوبی نزدم و عینهو این آقای آخرالزمان، غیبت پشت غیبت کردم و از گودر روی‌ گرداندم. اما همیشه حس این بود که یک جایی از دنیا، گودری هست که آدم‌های جالب و متنوع دارد، عکس‌های زیبا دارد، کسخل‌های روان‌پریش نازنین دارد و یک اسمی هم به نام من درش وجود دارد. 
خلاصه‌اش این‌که، همین چند هفته پیش که بعد از یکی از غیبت‌های صغرایم، خواستم که به گودر پناه ببرم، دیدم که جا تر و گودر نیست. یعنی گودر خودش بود، اما آدم‌هایش نبودند. احساس منحوس مدرسه‌ی خالی نیم ساعت بعد از زنگ خونه را داشت. آن وقت بود که احساس آقایان اصحاب کهف و سگشان را درک کردم. من دو هفته گودر نرفتم و گودر نیست و نابود شد. 
امروز بسیار نیاز دارم به کنج گودرم و گودر نیست و کنجی ندارد. متاسفانه در این زندگی‌ام،‌ قورباغه‌ی چاق دهان گشادی هم نیستم. در زندگی قبلی‌ام برگ چنار بوده‌ام و الان دارم تقاصش را پس می‌دهم. (من در زندگی قبل از برگ چنارم، راسکولنیکُف بوده‌ام. می‌دانستید؟). مطمئنم که در زندگی بعدی‌ام آمیب عامل اسهال خونی خواهم بود و این اهمیتی ندارد. چیزی که اهمیت دارد این است که آقای گوگل، ازت متنفرم که گودر را از ما گرفتی. ازت متنفرم که سر چشم و هم‌چشمی با فیس‌بوق، این خوشی‌ کوچک زندگانی‌مان را بلعیدی، انگار نه انگار که ما داشتیم آن‌جا زندگی می‌کردیم. از پلاس‌ هم بیزارم حالا که این‌طور شد. 
آه، هر گل که بیش‌تر به چمن می‌دهد صفا/ گلچین روزگار امانش نمی‌دهد