آن سالها تلویزیون پر از فیلمهایی بود که در آنها بچهای گم شده بود. یا شاید من فکر میکردم اینطوری است. توی این فیلمها و کارتونها، آخرش همیشه بچهی کذایی با کمک یک نشانهی مادرزادی روی بدنش پیدا میشد. یعنی که مادرش میرفت به پلیس میگفت که بچهی من یک لکهی سیاه روی کمرش دارد، یا یک خال آبی پشت گردنش یا یک چنین چیزهایی و پلیسها بچه را پیدایش میکردند. بین 4 تا 6 سالگی یکی از بزرگترین نگرانیها و مشغولیتهای ذهنی من این بود که اگر یک وقت گم شوم، مامانم چه نشانهای باید بدهد تا پیدایم کنند. به نظرم هیچ جای بدنم نبود که چیز به خصوصی داشته باشد. نه لکهی سیاهی، نه خال قرمز یا آبیای، نه حتا رد زخم قابل توجهی. ساعتها مینشستم و میلیمتر به میلیمتر دست و پایم و شانه هایم را (تا جایی که زاویه چرخش دست و گردنم اجازه میداد و میتوانستم ببینم البته) موشکافی میکردم تا شاید چیزی پیدا کنم. در آرزوی یک لکهی سیاه حتا خیلی کوچک حسرت میخوردم. و هیچ خبری نبود. از پوست بدون لک و خال بدنم متنفر بودم و بزرگترین وحشتام از این بود که اگر یک روز گم شوم، دیگر هیچ وقت پیدا نمیشوم و حتما تا ابد توی خیابان می مانم، یا بچهدزد (که معلوم نبود بچهای است که دزد است یا چی، ولی به هر حال من را ازش ترسانده بودند و واقعا هیولای وحشتناکی بود) می خورَدَم و یا یک کسی پیدایم میکند و میبرد خانه اش و مجبورم می کند بروم از چاه آب بیاورم (چون کسی که مرا پیدا میکرد همیشه توی وضعیتی شبیه خانوادهی تناردیه زندگی میکرد) و کف زمین را دستمال بکشم. آنوقت من بلد نیستم و آنها هی کتکم میزنند و بچههایشان که شبیه خواهران بدجنس سیندرلا هستند، دائم اذیتم میکنند. خلاصه که وحشت عمیق و مفصلی بود برای خودش. مطمئن بودم که یک روز بالاخره همهی این اتفاقات می افتد و من قربانی پوست صافم خواهمشد.
بود و بود تا اینکه بعد از جست و جوهای فراوان، بالاخره پیدایش کردم. یک خال کوچولوی سیاه روی بازوی چپم. خیلی کوچولو و کمرنگ بود، اما بود. همین کافی بود برای اینکه من را ازدست خانوادهی تناردیه نجات دهد. زندگی دوباره امن و شاد بود. انگار یک حباب نامرئی دورم پیدا شده و مرا از بلای خانمانسوز گمشدگی محافظت میکند. من و خالم باهم زندگی خوبی داشتیم تا این که خواهرم به دنیا آمد. با یک خال سیاه کوچولو روی بازوی سفید و گوشتالوی دست چپش. دیگر من یک نشانهی منحصر به فرد نداشتم که بتوانم پیدا شوم. اما او حتا یک لکهی کبود به اندازهی یک سکهی کوچولو هم پشت کتفش داشت. این موجود تپل خندان هیچوقت گم نمیشد. حق هم داشت که آنقدر آسوده باشد و نصف روز را شیر بخورد و بخوابد، نصف دیگرش را هم هی صدای قون قون از گلویش در بیاورد و چشمهایش برق بزند و دست و پای گوشتالویش را توی هوا تکان دهد. این من بودم که سرنوشت شومم به خانوادهی تناردیه و خواهران سیندرلا گره خوردهبود.
من دوباره هل داده شدم به سمت کند و کاو در پوست دست و پایم. تا این که یک عصر چرند تابستان، که من به لطف تاپ و شلوارکی که تنم بود، به خوبی ميتوانستم دست و پایم را بگردم، یک رد سفید نازک و تقریبا نامرئی کنار زانویم پیدا کردم. عالی بود و منحصر به فرد. هیچکس دیگری نداشتش. حتا چک کردم و مطمئن شدم که همبازیها و دوستانم هم ندارندش. رد کوچولویم را تا از نزدیک نگاهش نمیکردی دیده نمیشد. حتا بعضی وقتها خودم به سختی پیدایش میکردم، اما کافی بود. بهترین چیزی بود که داشتم و ازش خوشم میآمد. عاشقش بودم. البته هیچوقت فکر نکردم که باید به مامانم خبر دهم که نشانهام چیست و اگر گم شدم، چهطوری باید پیدایم کنند. فقط بودن آن نشانه کارم را راه میانداخت. با وجود آن امکان نداشت من گم بشوم و گم بمانم.
هیچ وقت گم نشدم و به خانهی خانوادهی تناردیه راه پیدا نکردم. گمانم نشانهی کوچکم خوب کارش را بلد بود.